خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ
88 سال قبل والتر بنیامین؛ متفکر بزرگ آلمانی با مشاهده سربازانی که از جنگ جهانی به میهن بازمیگشتند از بین رفتن چیزی به نام انتقال «تجربه» را متذکر شد.بنیامین اینگونه نوشت: بازمیگشتند مردان- فرو رفته در هالهای از سکوت –نه غنی تر که تنگ دست تر در انتقال تجربه. آنچه ده سال بعد در سیل کتاب های مربوط به جنگ سرازیر شد به هیچ رو آن تجربه ای نبود که دهان به دهان نقل می شد. چیز دندان گیری هم در آن نبود. زیرا تجربه هرگز پیشتر چنین سراپا نقض نشده بود که تجربه استراتژیک به وسیله جنگ تاکتیکی، تجربه تنانه توسط جنگ ماشینی و تجربه اخلاقی از سوی آنان که در قدرت اند.
این فاجعه بزرگی بود که به نام مدرنیته در آن سالها در حال شکل گرفتن بود. امروز اوضاع به قدری تفاوت پیدا کرده است که ویرانی تجربه دیگر نیازی به فاجعه ندارد، زندگی ملال آور و یکنواخت امروزی کفایت میکند برای اینکه در وجود چیزی به نام تجربه شک کنیم.
8 سال دفاع تاریخی ایرانیها در برابر تمام دنیا، بزرگترین تجربه تاریخ معاصر ایرانیهاست و حالا چاره چیست؟ آن چیزی که در این میان، در میان سربازان خسته از جنگهای جهانی گم شده بود و دقیقا همان نجاتبخش تجربه از زوال و نابودی در روزگار جدید است چیست؟ آیا چیزی جز ایستادگی بر آرمانی مشترک میتواند در مقابل روزگار زوال تجربه قدعلم کند؟ تاریخ نشان خواهد داد.
دیروز عصر آرمانگرایان دوره طلایی تاریخ ایران در حسینیهای که به نام مراد تاریخی شان نامگذاری شده بود گردهم آمدند و از تجربه آن روزگار گفتند بی آنکه درگیر روزمرگی و زوال تجربه شوند به یک دلیل ساده؛ آنها آرمان داشتند و محکم بر آرمانشان ایستاده بودنددر آن شب تاریخی چه گذشت؟
جای خالی حاجی بخشی
پیرمرد طاقتش تمام شده. پشت سر هم صلوات چاق میکند. سینهایش میزند؛ آنقدری که اصفهانی بودنش خیلی واضح کاملا به چشم آید. این بار سومی است که درخواست صلوات میکند و بلد است که هر بار متنوعترش کند تا جمعیت همراهیاش کنند.اما بیطاقت شده است، درست مثل آن پیرمرد بسیار سالخورده آذری زبان که صدایش کم بود و جمعیت یاریاش دادند و آن مرد میانسال بلند قامت کُرد که بلند و رسا ایستاد و برای ورود سریعتر رهبر صلوات گرفت. انتظار چند روزهشان احتمالا طولانی شده بود و کمکم حوصلهشان داشت سر میرفت که پیرمرد تهرانی بلند شد. از آن صف اولیها بود ولی شباهتی به صفاولیهای معمول نداشت. قامتی خمیده؛ اما نگاهی تیز و برنده به جمعیت انداخت و شروع کرد به رجزخوانی و همه ناخودآگاه یاد حاجی بخشی افتادند که چه قدر این روزها جای قاطعیت و صراحت و آن زبان تند و تیزش خالی بود و چه قدر امشب جایش خالی بود که مثل همیشه سربند «یازهرا» یش را ببند و شعار جدیدی یاد جمعیت دهد و رجزخوان انقلابی باشد که این جمعیت برایش زندگی داده بودند. پیرمرد مشغول بود؛ صدایش به سختی به گوش میرسید که رهبر آمد و جمعیت دستپاچه و غافلگیر ایستادند و سرک کشیدن ها شروع شد و شعارها کمکم یکپارچه شد و حسینیه امام خمینی سراپا ایستاد.
آقا میشود بغلم کنی؟
جانباز به سختی میگرید. روی ویلچری قدیمی نشسته است و یک پیراهن راهراه قرمز و خاکستری پوشیده است و رهبر وقتی میفهمد نامش بلوری است گرم تحویلش میگیرد و میپرسد آقاجان چه طور است؟ انگار یکی از شخصیتهای کتابش که جانباز پاسخ میدهد به رحمت خدا رفته است.
آمده است تا کتابش را تقدیم کند ودو سه جملهای درباب کتاب سخن بگوید. برنامه قبل از نماز شب خاطره سال نود و هفت در بیت رهبری.
خودش میداند که دیر شده است و وقتش است که برود و جایش را به دیگری بدهد که درخواست عجیبش را مطرح میکند: آقا میشود بغلم کنی؟ رهبر بدون معطلی برمیخیزد و آغوشش را باز میکند.
نویسندگان کتابهای جدید دفاع مقدسی یک به یک میآیند و کتاب تقدیم میکنند و دو سه جملهای درباب کتابهایشان میگویند. برخی شناختهترند و برخی اولین کتابشان است و رهبر همه را به گرمی تحویل میگیرد. دستهایشان را در دست میگیرد و فشار میدهد. شاید قوت قلبی برای راه سخت روایت آنچه از جنگ باقی مانده است. شهرها متنوع است؛ لنگرود، ماسال، بوشهر، سنندج، شهررضا، یاسوج، اهواز، مشهد، کرمان و..
رهبر گلعلی بابایی را حسابی تحویل میگیرد و میگوید کتاب «شرارههای خورشید» را گذاشتهام دم دست تا نوبت مطالعهاش شود و دیگری را که میگوید کار ادبیات دفاع مقدس برای کودکان را شروع کرده است حسابی تشویق میکند و از فروش کتابهایش میپرسد.
نویسندهها یک به یک میآیند و میروند، یکی درخواست شهادت دارد و رهبر امتناع میکند و بعد که اصرار میشنود میگوید انشاا... بعد از سالهای طولانی و یک عمر دراز شهید شوید. دیگری شروع میکند کتابش را کامل توضیح دادن که رهبر با خنده میگوید همهاش را تعریف نکن بذار خودمان بخوانیم. نویسنده دیگری که از بجنورد آمده است می گوید آرزوی من دیدن شما بود و رهبر میگوید کاش آرزوی بزرگتری میکردی.
احمد یوسفزاده نویسنده کتاب مشهور شده « آن بیست و سه نفر» که میآید رهبر به گرمی در آغوشش میگیرد. او ادامه خاطراتش را در کتابی به نام «اردوگاه اطفال» نوشته است که به تازگی متنتشر شده است. روی جلد عکسی از اسرای اردوگاه است و رهبر نشان خودش را میگیرد و او میگوید نوبت عکس گرفتن که میشد قایم میشدم. 16 سالمان بود و بعثیها از نشان دادن ما استفاده تبلیغاتی میکردند و تیزهوشیاش رهبر را سر ذوق می آورد.
چند نفری درخواست چفیه میکنند و یکی دو نفری هم درخواست تقریظ که رهبر به کسی قول نمیدهد: «تقریظ درخواستی نیست. باید کتاب را بخوانیم و ببینیم که میشود چیزی نوشت یا نه.»
اکبرزاده اردبیلی است و شروع به ترکی حرف زدن با رهبر میکند و حرفهایش را با این جمله تمام میکند: «با اینکه در شرایط سخت اقتصادی هستیم اما تا آخرین قطره خون پای آرمانهای انقلاب و نظام هستیم» و رهبر دعایش میکند.
جنگ روایتها
نماز که میشود وقت لو رفتن آدمهاست. رکوع که میروند و سجده که میکنند قرصها و کپسولها و اسپریهای هوا یکی یکی از جیب پیراهنها روی زمین میافتد و وقت دوزانو نشستن که میشود پاهای آسیبدیده یکی یکی رخ نشان میدهند. قرصها و کپسولها و اسپریهای هوایی که احتمالا به دلیل شتابزدگی در رسیدن به درب اصلی حسینیه در هنگام چک و بازرسی در جیب پیراهنها جا خوش کرده است و حالا سندی است برای زندگیها و تنهایی که در راه آرمان هزینه شدند. مردان میانسال به ظاهر سالمی که زود خجالت میکشند و قرص ها و اسپریها را در رکوع و سجده بعدی پنهان میکنند در جای مطمئنتری که کسی نبیند که مگر سالهاست چنین نمیکنند؟ این راویان درد و تنهای پرزخم که این روزها وارد جنگ دیگری شدهاند: جنگ روایتها...کمی بعد رهبر میگوید که این جنگ یک برنده بیشتر ندارد. اگر شما روایت نکنید آنها روایت میکنند.
وقف پرچم
رهبر بلندقامت میایستد؛ تک و تنها در حالی که عکس خمینی بزرگ به فاصله اندکی از او نظارهگر جمعیت است. سرود جمهوری اسلامی است و آغاز برنامه و فرماندهان و جانبازان و آزادگان و هنرمندان عرصه دفاع مقدس که برای شب خاطره سال نود و هفت میهمان رهبر شدهاند همه ایستادهاند و یکصدا سرود جمهوری اسلامی ایران را زمزمه میکنند. پرچم ایران در صفحه نمایش گوشه حسینیه پیچ و تاب میخورد؛ حتما مثل دل این جماعت که زندگیشان را وقف این سرود و پرچم و آرمانش کردهاند و حالا آرامش مردمانش را آرزومندند.
نوستالژی فوتبالی شبکه دویی
اولین غافلگیری، مجری برنامه است. خودش را معرفی نمیکند. اما صدایش حسابی آشناست. جمعیت شروع به پچپچ میکنند که در نوبت بعد خودش خیال همه را راحت میکند:«کوتی هستم گزارشگر فوتبال و برنامههای» ورزشی. درست فکر میکردیم. حالا چرا او آمده است؟ و کوتی شروع میکند: «من از ابتدای جنگ تا پایانش گوینده رادیو اهواز بودم و اولین کسی بودم که خبر آزادسازی خرمشهر را اعلام کردم.» جمعیت به وجد می آید
چه میشد آنچه که بر ما گذشت برمیگشت...
تصاویر و کلیپهای برنامه جالب توجه است. آنقدری که حواس همه را جمع میکند به دو صفحه نمایش که پیش رو و عقب سر آنها تعبیه شده است. اولین کلیپ صدای شعرخوانی مشهور صادق آهنگران است و آهنگران پیش رویم نشسته است و نمیدانم چرا نگفتهاند خودش زنده بخواند که کمی بعد دومین غافلگیری برنامه پاسخم را میدهد؛ چند بیتی با صدای ضبط شده او از کلیپ پخش میشود و بعد خود او ناگهان بلند میشود و شروع به خواندن میکند: «چه میشد آنچه که بر ما گذشت برمیگشت.....» رهبر سری تکان میدهد به نشانه تایید و یا شاید حسرتی که آن روزها را به خاطرش میآورد.
جمعیت خیلی زود به هق هق میافتند. انگار آهنگران روضه میخواند وقتی میگوید:« خوشا به حال همانها که خود شهید شدند» و فریاد حسرت جمعیت به هوا بلند میشود. همه حسرتزدگان شهادتی که نصیبشان نشده است. چند ساعت بعد رهبر در سخنرانیاش اشاره ای به این ماجرا میکند و میگوید شمایی که شهید نشدهاید را خدا نگه داشت چون حتما کارتان داشته است و حسرت جای خودش را به غرور میدهد.
حاج صادق آهنگران بلافاصله شروع به تعریف خاطرهای میکند از شبی که قرار بوده است برای بچه های کرمان دعا بخواند و آنقدری مشهور شده بوده است که بچه های کرمانی شلوغ میکردند و میخواستند ببینندش و اجازه شروع برنامه را نمیدادند. در آن گیرودار احتیاج به تجدیدوضو پیدا میکند و اورکتی بر سرش میاندازند مخفیانه میبردنش و ادامه اش را از زبان خودش بشنوید:« با سختی به وضوخانه رسیدیم و کسی ما را نشناخت. اما آنجا دیدم یک بسیجی فضول زده است به ما و هر چی این ور و آن ور را نگاه میکنیم رها نمیکند. بالاخره آمد و درگوشم گفت: آقای آهنگران من شناختمت. التماسش کردم که به کسی چیزی نگوید که گفت یک شرط دارد یک بوس به من بده و ما هم بوس را دادیم و رها شدیم.»
به اینجای داستان که میرسد رهبر کمی به میکروفن نزدیک میشود و میگوید: «وضویتان که باطل نشد» و جمعیت به هوا میرود.
سرباز وقتی در نبرد است سرباز جنگ است و وقتی مینویسد سرباز تاریخ است
کوتی دقیقا در شکل و شمایل یک گوینده رادیویی صحت میکند؛ شمرده شمرده و با لحن میکروفنی.میگوید امشب شب آغاز عملیات ثامنالائمه است و از سرلشگر باقری دعوت میکند که اولین سخنران جمع باشد. سرلشگر آرام است و توضیح میدهد که بعد از بیانات نوروزی رهبری درباره گسترش فرهنگ دفاع مقدس چه کردهاند. لیستی از همایشها و شب خاطرهها و موزههای دفاع مقدس افتتاح شده و پروژههای مطالعاتی و توجهات جدید به راهیان نور و...
نکته جدید حرفهایش تاسیس سازمانی به نام پیشکسوتان جهاد و دفاع مقدس است که امسال دومین همایشش را در تهران و 30 استان برگزار کردهاند و از 17 هزار و 500 پیشکسوت زرمنده تجلیل کردهاند
نوبت بعدی هم سخنرانی است که داد یکی از درون جمعیت در میآید که قرار بود شب خاطره باشد اما شب سخنرانی شده است که کوتی سریع میپرد جلوی میکروفن و میگوید: نوبت به خاطره گویی هم میرسد صبر داشته باشید.
همه سکوت میکنند. انگار همه چیز تحت کنترل است و کوتی سرحال میشود.این سخنرانی اما کمی فرق دارد.مرتضی سرهنگی است که عمری را در راه ادبیات دفاع مقدس گذرانده است و متن کوتاهی آماده کرده است که دو سه باری با تحسین رهبر روبرو میشود: سرباز وقتی در نبرد است سرباز جنگ است و وقتی مینویسد سرباز تاریخ است. رهبر میگوید آفرین و سرهنگی مثل همیشه از زیر عینکش نگاهی به جمعیت میاندازد و زود یادداشتش را اینگونه با ضربه نهایی تمام میکند: حفظ ادبیات جنک مثل حفظ حدود تغور این سرزمین است.
پیام مردم درد دیده اهواز
اتفاق بعدی مراسم اما جمعیت را سرحال میاورد. حجتالاسلام قمیرئیس جدید و جوان سازمان تبلیغات اسلامی پشت میکروفن می آید و و میگوید فقط حامل هدیه خانواده طاها اقدامی کودک 5 ساله شهید شده در وقایع تروریستی ابتدای هفته در اهواز است. آنها پیراهن سیاه فرزندانش را که شب هفتم پوشیده بود و لبیک یا حسین گفته بود به رهبر هدیه داده بودند و گفته بودند این ارزشمندترین چیزی است که امروز داریم و آن را هم به رهبر هدیه میدهیم تا بگوییم که ما از این انقلاب و آرمانش دست برنمیداریم.
رهبر پیراهن را میگیرد و میبوسد که یکی از میان جمعیت بلند میشود. شمایل عشایر اعراب را دارد با آن دشداشههای بلند و عقال و چفیه و بلند فریاد میزند که: «از طرف امت عزادار اهواز سخن میگویم؛ تشکر میکنم که ما را مورد تفقد قرار دادید. ما اهوازی ها یک خواسته بیشتر نداریم. انتقام خون شهدایمان گرفته شد» و بعد فریاد میکشد «هیهات من الذله» و جمعیت هم به دنبالش....
رهبر آرام میگوید: سلام من را به خواهران و برادران عزیز اهوازی برسانید
حواله پیکان طلب میکنند
بالاخره نوبت خاطره گوییها فرا میرسد .
مهندس مرتضی بابایی خراسانی از پشتیبانی جنگ و جهاد مشهد اولین خاطرهگوست. دقیق و نکته به نکته از ساخت پلی عجیب در اروند گزارش میدهد با اصطلاحاتی فنی مثل یک معلم فیزیک ماهر و درجه یک توضیح میدهد که چگونه پلی از لولههای فولادی درست کردهاند که فونداسیونش خودش بوده است و چگونه دستها و پاها و تنها برای ساخت پلی رفته است که هر چند روز یک بار نیروهای بعثی بمبارانش میکردند و آنها کار را نیمه تمام میگذاشتند و دوباره به محض پایان بمبارانها کارشان را ادامه میدادند. شیوه فنی توضیحات مهندس در حال حوصله سر بردن است که خودش به هوش می آید و یک صلوات از جمعیت میگیرد درست مثل معلمی که شاگردانش خسته شدهاند. مهندس صحبتهایش را با شاهد گرفتن دستها و بدنهای پارهپاره نیروهای جهادگر برای آرمانشان پایان میدهد. آرمانی که او میگوید هنوز رهایش نکردهاند.
بعدی امیر علی معنوی است فرمانده ناو سبلان که از یکی از وقایع کمتر گفته جنگ تحمیلی سخن میگوید؛ از درگیری ناوش با ناوهای آمریکایی و نجات معجزه وارشان. مقدمه او اما شاید از اصل خاطرهاش مهمتر بود. امیر میگفت آمریکاییها خیال میکردند که نیروی دریایی ایران اصلا نمیتواند وارد جنگ شود، چون نه مستشاری باقی مانده است نه تعمیرکاری و نه تحصیلکردههای آمریکایی نیروی دریایی ایران انگیزه کار دارند که 68 روز از جنگ گذشت و شاولده نیروی دریایی عراق را بهم ریختیم و فهمیدند با کی طرفند.
مستند کوتاهی به نام ماهوت پخش میشود. یک رزمنده دفاع مقدس در حالی که دستانش از مچ قطع شده است با لهجه شیرینی میگوید: حالش کاملا خوب است و بعد شعری میخواند. حالا او را پیدا کردهاند و به حسینیه امام خمینی آوردهاند و میخواهند شعرش را بخواند. کمی هول شده است و دستپاچه و میکروفن بین دستانش و کاغذش دست به دست میشود که مسعود شجاعی طباطبایی، کاریکاتوریست مشهور به کمکش می آید و میکروفن را برایش میگیرد. شعرش درباره مقایسه بین پشت جبهه و جبهههاست و پر است ازکنایههایی تند و صریح درباره مقایسه درخواستهای مادی آدمهای پشت جبههها با درخواست های معنوی آدمهای داخل جبهه که پشت جبههایها میگویند گوشت و پنیر نیست و حواله پیکان طلب میکنند و گونی برنج احتکار...
جمعیت به شوق می آید و آنهایی که او را از پشت دیدهاند درخواست میکنند برگردد تا او را ببینید . چهرهاش به همان شیرینی لهجه اش
نوبت نفر بعدی است که کسی از میان جمعیت با صدای رسا فریاد میزند که من با تمام وجود از ملت جمهوری اسلامی ایران تشکر میکنم و دعا میکنم که در روز قیامت مادرمان دستگیرشان باشد.
جمعیت سرک میکشد تا ببیند کیست؛ اما کسی را پیدا نمیکنند. رهبر میگوید: «ماشااالله به این صدا» که سید حاضرجواب پاسخ میدهد: «آقا قایم شدم که ریا نشود» و جمعیت دوباره ریسه میروند
دخترهای بلکم آبادانی، شهر را حفظ میکنند
حاج صادق آهنگران روبرویم نشسته است. با هر خاطره اشک به چشمانش میجهد و پنهانش میکند. کتاب «دین»، مجموعه خاطرات بچههای مسجد جزایری اهواز پیش رویش است و ورق میزند و سر تکان میدهد.
نفر بعد فاطمه جوشی است. مسئول آموزش بسیج خواهران آبادان. به قول خود آبادانیها «بلکم» است و وقتی شروع میکند به خاطره گویی تازه معلوم میشود که چگونه در یک شهر محاصره با 300 دختر کم سن و سال باقی مانده است و شهر را حفظ کردهاند. خواهر فاطمه دو خاطره تعریف میکند. یکی از حفظ و نگهداری بیمارستانی در نزدیکیهای اروند در شبی که عملیات ثامن الائمه بوده است: آن شب اسیران عراقی مجروح را برای مداوا به این بیمارستان میآورند و یک افسر عراقی عصبانی میشود که نگهداریاش را به من، یک دختر شانزده هفده ساله دادهاند. دخترهای بیمارستان هم مدام میآمدند و اذیتش میکردند؛ جلوی من سلام نظامی میدادند و... عراقیها پرسیده بودند این دختر کیست و بچه ها برای اذیت کردن آنها گفته بودند این دختر فرمانده جنگ ناحیه جنوب ایران است. از آن به بعد آن افسر عراقی اخلاقش تغییر کرد و شروع کرد به پرسیدن سوال که اینجا کجاست؟ گفتم آبادان و باورش نمیشود و میگفت ما این قدر این شهر را زدهایم که الان فقط باید یک ویرانه از آن باقی مانده باشد
اما خاطره دوم او اشک را به چشمان همه می آورد. به بیمارستانی دیگر میرود و همزمان با ورود او کامیون یخ به بیمارستان وارد میشود و دخترهای بسیجی بسیار خوشحالی می کنند و هلهله میکشند. به او برمیخورد که مگر چه قدر تشنگی دیدهاند که اینگونه برای یخ خوشحالی میکنند؛ دعوایشان میکند و آنها هم دستش را میگیرند و میبرند به سردخانه و با تلنباری از پیکر شهدا روبرو میشود. دختران بسیجی اهوازی میگویند تا به حال با یخ و باد زدن با مقوا این پیکرها را از گزند آسیب حفظ کردهایم و حالا که کامیون یخ آمده است میتوانیم آنها یخ ها را در کنار پیکرها بگذاریم تا آسیبی به آنها نرسد.
جوشی منقلب شده است و میگوید ما فقط یک حرف داریم: «یادمان باشد که آن دختران کم سن و سال چه کردند در آبادان به خاطر آرمانشان و حالا ما چه میکنم»
شب خاطره با موسیقی پاپ
پیرمردی در میان جمعیت نشسته است که رها نمیکند. بعد از هر خاطره گویی انگار وظیفه دارد که صلواتی از جمعیتی بگیرد. یک بار میگوید برای پدرخانم امیرالمونین صلوات بفرستید که جمعیت گیج میشوند و تا محاسبه کنند یک پسر جوان پشت تریبون رفته است و شروع کرده است به خواندن سرود شب خاطره با یک موسیقی پاپ. رهبر یک نگاهش به مونیتور روبرو است که تصویر جبههها را پخش میکند و یک نگاهش هم به خواننده امشب. برخی تعجب کردهاند.
وقت طلایی امروز
خاطرهگوهای بعدی یک به یک میآیند و خاطره تعریف میکنند. سردار رهامبخش حبیبی فرمانده اسبق مرزبانی سیستان و بلوچستان یک خاطره از جنگ میگوید؛ از ژ3 ای که مشخصات خودش را روی آن نوشته بود و به کس دیگری داده بود و او شهید شده بود و همه فکر میکردند خودش شهید شده است و بعد از تکفیریهایی که از پاکستان برای عملیات انتحاری به ایران آمده بودند و قتی دستگیر شده بودند و رفتار انسانی سربازان و فرماندهان ایرانی را دیده بودند پشیمان شده بودند و تغییر کرده بودند
سردار حبیبی حرفهایش را اما اینگونه غیرمنتظره به پایان میبرد: «ما در جنگ و نبرد یک وقت طلایی داریم. وقت طلایی بین 3 تا 5 ثانیه است و اگر در این وقت طلایی هشیار نباشی و حرکتی نکنی دشمنت غلبه خواهد کرد. وقت طلایی ما امروز گوش به فرمان رهبر بودن است» و صدای تکبیر جمعیت برای اولین بار بلند میشود. بسیار بلند و رسا
مستند دیگری پخش میشود که مسعود شجاعی طباطبایی را در نوجوانی در جبهههای جنگ نشان میدهد. شجاعی طباطبایی شروع میکند و از عملیات عطش و گردان کمیل بسیجیهای بیترمز جنگ میگوید و از اینکه آنها آب قمقمههایشان را به اسرا دادند و خودشان از تشنگی شهید شدند.
سرهنگ خلبان امیرعلی میلان هم خاطره ای از عملیات مرصاد میگوید و دو هلی کوپتر کبرایی که به دستور شهید صیاد شیرازی بلند میشوند تا ستونهای متنافقین را بزنند؛ اما هلیکوپتر آنها سقوط میکند و همه فکر میکنند شهید شدهاند و ذکر حضرت زهرا(س) نجاتشان میدهد.
سردار حمید سرخیلی فرمانده زرهی سپاه در جنگ وقتی پشت تریبون می آید دیگر جمیعت واقعا خسته شده است. نگاهی به جمعیت می اندازد و بلند فریاد میکشد کی خسته ست؟ شعار مشهور بسیجیهای جنگ. جمعیت کمی سرحال می آید و او هم خاطره ای از روزهای اول درگیری در آبادان میگوید. روزی که دریاقلی خبر هجوم عراقیها را به آبادانیها می دهد و آنها همه جمع میشوند و در نخلستانها از شهرشان دفاع میکند. سردار اینگونه ادامه می دهد: «یک بسیجی در کنار من تیر خورد اما هر چه میکردم نمیگذاشت چشمانش را که آسیب دیده بود پانسمان کنم تقلا میکرد تا حرفی بزند گوشهایم را بردم نزدیک لبهایش میگفت: نگذارید حرف امام زمین بماند و ذزه ای از خاک آبادان به دست آنها بیفتد.»
سردار خاطره دیگری از کربلای 5 میگوید و بعد رو به رهبر میکند و میگوید آقا وقتی شما آمدید آبادان من با دوربینم چند عکس از شما و بچه ها گرفتم که به هیچ کس هم نداده ام. رهبر رو به او کرد و گفت عکس ها را به خود ما بدهید حداقل و سردار حاضر جواب گفت یک شرط دارد. وقتی من عکسها را گرفتم دوربین را دادم به یک نفر تا عکسی از من و شما بگیرید اما فیلم دوربین تمام شده بود. به شرط اینکه یک عکس دو نفره با هم بگیریم.
و بعد به سمت آقا میرود و صدای دوربین عکاسها به هوا برمیخیزد.
نفر آخر سردار نبی رودکی فرمانده تیپ 19 فارس است که از شهیدان روزی طلب میگویدکه هر کدام به سرنوشت عجیبی به شهادت رسیده بودند: حبیب روزی طلب شب عملیات نزد من آمد و گفت فقط آمده ام یک روایت از شیخ شوشتری برایت بگویم. شیخ شوشتری میگوید امام حسین (ع) دو خون داشت. یک خون جسمی و یکی هم خون دلی که از مردم می خورد. ما نباید بگذاریم امام خمینی از دست ما خون دل بخورد. رفت و شهید شد و تا به حال هم جنازه اش برنگشته است که در وصیتنامه اش نوشته بود که دوست ندارم ذرهای از جسمم هم برگردد.
سردار رودکی شهادت محمد جواد روزی طلب را هم اینگونه تعریف کرد: مشغول رنگ زدن پرچم سرخی بود برای اهتزار و میگفت کاش این پرچم با خون ما رنگ شود و همانجا تیری به او اصابت میکند و پرچم با خون خودش رنگ میشود.
هیچ کس حیرتزده نمیشود؛ اما تعدادی درون خودشان فرو میروند.
هر کاری تا به حال برای جنگ کردهاید باید صدبرابر شود
حالا نوبت رهبر است. کوتی درخواست ذکر خاطره ای از رهبر میکند و مینشیند. رهبر نگاهی به ساعت میاندازد و میگوید از وقت مقرری که تعیین کرده بودیم هم ساعتی گذشته است؛ خاطره های ما هم که اهمیتی ندارد خاطرات شما رزمندههااست که ارزش دارد اما چند نکته ای می گویم و اگر شد خاطره ای هم می گویم.
یکی از میان جمعیت داد می زند از دشت آزادگان بگوید و رهبر میگوید عادت ندارد خاطراتی که جزئیاتش برایش روشن و واضح نیست را ذکر کند
رهبر شروع میکند و در ابتدای سخنانش با حسرتی عمیق میگوید: حیف! حیف! حیف! که چه صندوقچههای بزرگی و دست نخوردهای از وقایع جنگ وجود داشت که امروز زیر خاک هستند و دسترسی به آنها ناممکن است.
مهمترین نکتهای که رهبر به آن اشاره میکند ساده و واضح است: «من اهل مبالغه نیستم اما هر کاری تا به حال برای جنگ کردهاید باید صدبرابر شود» و بعد فلسفه اهمیت ادبیات دفاع مقدس و کارهای هنری و رسانهای بر روی وقایع دفاع مقدس را بیان میکند: «این جنگ 8 ساله تصویری واضح و روشن از دنیای سلطه است؛ شما در جنگ به روشنترین شکل نشان دادید که معادله قدرت در دنیا چگونه شکل گرفته است و این را باید همه مردم دنیا بدانند.»
در ادامه اشاره ای هم به فیلم «به وقت شام» میکند و میگوید: «شنیدهام که این فیلم در سوریه نشان داده شده است و مورد استقبال قرار گرفته است چرا این فیلم نباید در اروپا نمایش داده شود چرا در اندونزی و مالزی و هند و پاکستان دیده نشود؟»
رهبری البته مثل همیشه اشارهای هم به وضع روز جامعه میکند و میگوید: «جنگ اگرچه سخت و تلخ است اما از همین حادثه تلخ هم قرآن پیام بشارت و عظمت و نشاظ بیرون میکشد : یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم أَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَلا هُم یَحزَنونَ
امروز هم اگر آن پیام شهدا و آن صدای رسا به ما برسد خوف و حزن ما برطرف خواهد شد»
رهبر چند بار به صورت مستقیم مسئولیت چند نهاد مثل حوزه هنری، صداوسیما، سازمان فرهنگ و ارتباطات، وزارت ارشاد و .. را در این مسیر یادآوری میکند و میگوید: «بدانید و مطمئن باشید که اگر شما جنگ را روایت نکردید دشمنان شما آن را روایت خواهند کرد».
بخش پایانی مراسم نیز به ذکر خاطره رهبر معظم انقلاب از روزهای اول انقلاب اختصاص داشت. متن کامل خاطره ذکر میشود:
ساعات اول جنگ بنده نزدیک فرودگاه مهرآباد بودم. برای سخنرانی در یک کارخانه آن حوالی. از کارخانه منظره فرودگاه به روشنی دیده میشد و همانجا دیدیم که ماشینها آمدند و هواپیماها آمدند و خلاصه خبری شده است. بنده آمدم و در آن جلسهای که برای کارگران باید سخنرانی میکردم؛ چهار پنج دقیقهای حرف زدم و عذرخواهی کردم که باید برویم که مورد حمله واقع شدهایم. از آنجا مستقیما روانه ستاد مشترک شدهایم؛ شهید رجایی و شهید بهشتی و آقای بنی صدر و دیگر مسئولین هم همه آمده بودند تا تصمیم بگیریم که باید چه کار کنیم.فکر میکنم خود بنده پیشنهاد دادم که اول باید با مردم صحبت کنیم. خبرها به ما رسیده بود که چند جای دیگر غیز ار تهران را هم زده است. دوستان گفتند که بیاید یک اعلامیه بدهیم و خود بنده را هم مسئول کردند که بروم و چیزی بنویسیم. ما هم نوشتیم و قبل از پیام امام منتشر شد. الان هم آن اعلامیه را ندارم اما قاعدتا در آرشیو صداوسیما موجود است.
چند روز دیگر هم در همان حال و هوا بودیم و در جلسه و تصمیم گیری. غالبا هم به خانه نمیرفتیم مگر یکی دو ساعت. مرتب از اهواز و دزفول و شهرهای جنوب تماس میگرفتند که فلان اتفاق افتاده است و فلان چیز را کم داریم و خواستار کمک بودند. در همین حول و حوش به فکرم رسید که کار مفیدتری که میتوانیم انجام دهیم این است که به دزفول برویم و همان جا بنشینیم و درخواست دهیم که جوانان بیایند و امکانات بگیریم.
طبیعتا در این جور موارد باید اجازه امام را میگرفتیم. و من احتمال میدادم که امام مخالفت میکنند چون در مواقع دیگر و در مسافرتها؛ امام معمولا با دیده تردید نگاه میکردند. قبل از اینکه خدمت امام برویم با حاج احمد آقا مسئله را طرح کردم و گفتم که شما به من کمک کنید چون فکر می کنم امام مخالفت کنند. رفتیم خدمت امام و شهید چمران و چند نفر دیگر هم آنجا بودند. به امام عرض کردم که من به نظرم رسیده است که اگر به مناطق جنگی برویم؛ حضور ما مفیدتر است تا اینکه در پایتخت باشیم. امام نگاهی به من انداختند و بدون هیچ تردید گفتند : بله بله شما بروید. آقای چمران که اوضاع را این گونه دید به امام گفت که حالا که شما اجازه ایشان را دادهاید به ما هم اجازه بدهید برویم که امام به ایشان هم گفتند شما هم بروید .
آمدیم بیرون و قرار گذاشتیم که با هم روانه مناطق جنگی شویم. شهید جمران به من گفت تا عصر صبر کنیم چون ایشان عده و عدهای داشت و قرار بود آنها را هم هماهنگ کند. آمدیم منزل و خداحافظی کردیم و پنج شش محافظ هم داشتیم که همه را مرخض کردیم. طبیعی هم بود. به آنها گفتم: محافظ برای حفاظت از جان است واکنون که ما دیگر راهی جبهه و جنگ هستیم دیگر معنایی ندارد. خیلی ناراحت شدند و به گریه افتادند و گرفتند حداقل به ما اجازه بدهید که نه به عنوان محافظ بلکه به عنوان همراه شما بیایم.. عصری راه افتادیم و به اهواز رسیدیم که تاریکی محض بود. من برخی اوقات که میبینیم این رماننویسهای روزهای اول جنگ در اهواز یا حتی تهران را اینگونه ترسیم کردهاند واقعا تعجب میکنم. خلاف محض است خیلیهایشان. همین است که میگوییم باید رماننویسهای انقلابی وارد روایت جنگ شوند که اگر نشوند دیگریها میآیند و جنگ را وراونه جلوه میدهند.
به اهواز که رسیدیم شهید چمران به ما گفت: می میخواهیم برویم شکار تانک. گفتم خب ما را هم ببرید. موافقت کردند.من هم یک کلاشینکف شخصی داشتم که برای خودم بود و از خانه آورده بودم. آن را برداشتم و یک دست لباس سربازی گل و گشاد هم به ما دادند و عبا و عمامه را کنار گذاشتیم و با آنها راهی شکار تانک شدیم. البته آنها هم سلاح مناسبی نداشتند و تانکی هم شکار نکردیم و برگشتیم.