«ملاقات با جوخه آدمکُش» مجموعه سیزده داستان بههمپیوسته (رمان) است که هر داستان تکهای از پازلِ «زندگی» است: تکههایی با تعداد زیادی شخصیت که همگی در ارتباط با دو شخصیت محوری کتاب یعنی بنیسالازار مدیر یک کمپانی ضبط موسیقی و دستیارش ساشا هستند. تمرکز رمان روی شخصیتهایی است که بیشتر در کار موسیقیاند، بهویژه موسیقی راک و راکاندرول؛ شخصیتهایی خودویرانگر، که همانطور که پیرتر میشوند، زندگی، آنها را به مسیرهای پیشبینینشده و گاهی غیرمعمول هدایت میکند.
جنیفر ایگان (1962-شیکاگو) که منتقدان ادبی او را یکی از بااستعدادترین نویسندگان امروز آمریکا میدانند و با القابِ مارسل پروست پانک، ویلیام فاکنر راکاندرول و جان دوسپاسوس هیپی توصیفش میکنند، برای کتاب «ملاقات با جوخه آدمکُش»، توانست جایزه پولیتزر و جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا را در سال 2011 از آن خود کند و عنوان بهترین کتاب قرن 21 (از 2000 تا 2014) بی.بی.سی را به دست بیاورد. علاوه بر این جوایز، این کتاب توانست عنوان «پرفروشترین کتاب ملی» را از آن خود کند، به مرحله نهایی جایزه پنفاکنر راه یابد و بهترین کتاب سال نیویورکتایمز، واشنگتنپُست، بوستونگلوب، شیکاگو تریبون، و مجلههای سالون و پیپِل را به خود اختصاص بدهد. دیگر رمان ایگان، «منهتن بیچ» (ساحل منهتن) -که عنوان بهترین کتاب سال 2017 را از آن خود کرده- نیز بهزودی از سوی نشر نقش جهان منتشر میشود.
موفقیت «ملاقات با جوخه آدمکُش» تا آنجا بود، که بیشترین نظر مثبت منتقدان ادبی و خوانندگان کتاب را در آمریکا و اروپا از آن خود کرد و از آن بهعنوان رمانی «قوی و فراموشناشدنی»، «عالی و بدون نقص» یاد کردند. مجله تایم آن را «کلاسیکی جدید از رمان آمریکایی»، نیویورکتایمز «نمایشی فوقالعاده از هنر ایگان» و نیوزویک «اثری سنتی همچون آثار دیکنز» معرفی کرد و لُسآنجلستایمز «هوشمندانهترین کتابی که میتوانید در دست بگیرید و بخوانید.» و آنطور که واشنگتنپُست مینویسد، اگر بهراستی میخواهید در عصر پُستمدرن، از خواندن کتابی لذت ببرید، آن کتاب فقط «ملاقات با جوخه آدمکُش» است: «اگر ایگان پاداشِ زیستِ همه ما در دنیای پُرمکر و چرندِ پُستمدرن است، پس پاداش کاملی است. موسیقی را بلند کنید لطفا! بیخیالِ دیدن دوستان دوران مدرسه شوید و به جایش در "ملاقات با جوخه آدمکُش" غرق شوید.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«روز کنسرت بهطور غیرمنطقی هوا گرم بود: چهلونُه درجه فارنهایت. و خشک، با اشعههای زاویهدار خورشید که خودشان را در چشمها فرومیکرد و سایهها را بهطرز عجیبی بلند کرده بود. درختهایی که در ژانویه شکوفه داده بود حالا برگهای کوچک تازه داشت. ربکا دخترشان را در پیراهنی از تابستان گذشته چپانده بود که در جلویش عکس اُردک داشت. همراه با اَلکس به جمع زوجهای جوانی پیوستند که در راه خیابان ششم بودند. کارا ـ آن در ساک حمل بچه جدید و در دستهای اَلکس بود. کالسکه در مکانهای عمومی ممنوع بود.
اَلکس داشت با موضوع چهطور پیشکشیدن کنسرت نزد همسرش سروکله میزد، اما در انتها به این همه فکر احتیاجی نبود: شبی که بعد از خوابیدن کارا ـ آن ربکا داشت تلفنش را چک میکرد، گفته بود: «اسکاتی هاوسمن... همون یارویی نیست که بنی سالازار برامون آهنگش رو گذاشت؟»
اَلکس انفجاری کوچک کنار قلبش احساس کرد: «فکر کنم خودشه. چرا میپرسی؟»
«شنیدم شنبه یه کنسرت تو فضای باز برای بزرگسالها و بچهها داره.»
«آها.»
«ممکنه یه راهی باشه که تو دوباره با بنی سالازار مرتبط بشی.» همسرش هنوز هوایش را داشت، با اینکه بنی استخدامش نکرده بود. و این در اَلکس احساس گناهی بهوجود آورد.
گفت: «درسته.»
«خب، پس میریم. چراکه نه. کنسرتش مجانییه؟»
با گذشتن از خیابان چهاردهم، آسمانخراشها محو شدند و نور مورب خورشید بالای سرشان پیدا شد که در فوریه هنوز خیلی کم بود.»
5757