داستان طلبه نجفی و سگ گرسنه؛ که علم عشق، در دفتر نباشد!

با هزاران امید به نجف آمده بود تا از دریای دانش و معرفت جامی برگیرد، سیمای خویش را در آینده تصور می کرد که فقیه بزرگی شده و به شهر خود بازگشته است.

داستان طلبه نجفی و سگ گرسنه؛ که علم عشق، در دفتر نباشد!

با تنگدستی روزگار می گذراند و تنها و غریب روزها را سپری می کرد زیرا باور داشت که شاگردی درس استاد بزرگ حوزه علمیه ارزش همه سختی ها را دارد.  
همه فکر و ذکرش علم و تحصیل بود و جز در مدرسه و مسجد جایی دیده نمی شد و جز در مسجد سهله یا در حرم مولایش جایی قدم نمی گذاشت.  وقتش را برای چیزی صرف نمی کرد و معطل کاری نمی شد، ولی حالا سر راه مدرسه و کنار کوچه انتهای بازار پایش سست شده بود پیش این ماده سگ گرسنه ای که توله ها دور و برش پریشان بودند. درس داشت شروع می شد اما پای رفتن نداشت، ابتدا چند قدم رفت ولی دوباره برگشت. نگاه ملتمسانه سگ لاغر و درمانده با او حرف می زد، در دلش صدایی شنید که: تو برای همین درس به نجف آمده ای! درس دارد شروع می شود، بشتاب!
با خودش گفت: از این چشمهای امیدوار چگونه می توانم گذشت؟
صدای دیگری شنید؛ همه گرسنگی ها و تنهایی ها را تحمل کرده ای برای دانش و علم، حالا معطل چه شده ای؟ با خودش گفت: برای درس دیگران هستند، اما این چشمهای منتظر اکنون تنها به من خیره شده اند!
حیران شده بود، حتی یک سکه هم توی جیبش پیدا نمی شد، تنها دارایی اش همین کتاب فقه بود که در دست داشت! با خودش گفت: حتی نان خشکی که دیروز ظهر و دیشب خوردم معلوم نیست امروز ظهر پیدا کنم! صدایی شنید که تو خودت به اندازه این سگ گرسنه ای! به سراغ درس و بحث خویش برو، تو با این جیب خالی وظیفه ای نداری!
خواست روبرگرداند و برود، اما نتوانست. دستی به عمامه و عبایش کشید، لباسش آنچنان مندرس بود که هیچکس حاضر نمی شد بخرد اما کتابش ... کتاب را خیره نگاه کرد.
همه سرمایه اش همین کتاب فقه بود، مبنای درس و تحصیلش، پیش مطالعه قبل از درس و مرور عصر گاهی و مباحثه شبها همه با این کتاب می گذشت. هم خاطره این هفته ها و روزهای نجف در این کتاب بود و هم دلخوشی سالهای بعد که خودش باید این کتاب را به دیگران تعلیم می داد.
تنها چیزی که برای فروش داشت همین کتاب بود! دستش لرزید!
قدمی پیش رفت و باز برگشت، دوباره به چشمهای ماده سگ گرسنه و پریشانی توله سگ ها نگاه کرد، با خودش گفت: این چشمها به من خیره شده اند و امیدوارند! ...

***

با شتاب به راه افتاد، حجره کتابفروشی میانه بازار هنوز شلوغ نبود و خیلی زود کتاب را فروخت. چند مغازه بعد هم با همان پول لقمه ای برای سگ فراهم کرد و از همان راهی که آمده بود برگشت. حالا که بی کتاب درس هم نمی توانست برود عجله ای هم نداشت؛ نشست به تماشای غذاخوردن سگ و بعد شیرخوردن توله ها را هم سیر نگاه کرد. حالا دیگر چشمهای حیوان با او حرف می زد، به کسی نمی توانست بگوید ولی می فهمید که نگاه ماده سگ با او سخن می گوید! 

از گوشه چشمهای سگ انگار قطره اشکی فروریخت، وقتی سرش را بالا آورد و بعد خیره به او نگاه کرد.

به یاد روایاتی افتاد که از احسان به مخلوقات خدا خوانده بود، به یاد سفره خالی داخل حجره افتاد و بعد به همان طرف که سگ سرش را بالا آورده بود نگاهی کرد و گفت: خدایا خودت قبول کن! فکر می کرد این شاید تنها کاری باشد که مطمئن هستم فقط برای خدا کرده ام!

آهسته قدم برمی داشت و ساعتهای بعد را با هزار فکر و تردید گذراند، آیا فروش کتاب درست بود؟ آیا وظیفه ام را انجام داده ام؟ آیا واقعا این حیوان از من تمنایی داشت یا من دچار توهم شده ام؟ آیا خدا از من همین را می خواست یا من به میل خودم و تشخیص نادرست عمل کرده ام؟

دیگر حوصله مباحثه را هم نداشت، به روزهای بعد می اندیشید و راههای مختلفی برای قرض کردن و خریدن دوباره کتاب را توی ذهنش مرور می کرد.

شب زودتر از همیشه خوابش برد و در فضایی رؤیایی و رازآلود دوباره ماده سگ گرسنه و لاغر را دید، تکه گوشت هایی را دید که لقمه غذایش شده بود، توله سگ ها را دید. بعد ندایی شنید آهنگین و محکم؛ قد آتیناک من لدنا علما ... به آفریده گرسنه ما لقمه ای دادی، ما نیز لقمه ها به تو می دهیم! دانش خویش را خودمان به تو دادیم، پس از این تو را به کتاب و دفتر نیازی نیست!

از خواب پرید، اشکهایش بند نمی آمد، سر به سجده گذاشت و سیر گریست. صبح توی درس هر جمله استاد را قبل از او می دانست، از جواب هر پرسشی که استاد بر زبان می آورد آگاه بود، بی آنکه کتاب در دست بگیرد صفحه قبل و صفحه بعد را می خواند.

از آن روز ناخودآگاه چشمش توی کوچه و بازار دنبال یکی از آفریده های او می گشت، کسی که امیدوارانه نگاهش کند و تمنایی داشته باشد، می دانست چشمهای خدا تیزبین تر از آن است که چیزی حتی به اندازه سر سوزن از نگاهش پنهان بماند!

* منتشر شده در روزنامه شهرآرا

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان