به گزارش مشرق، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر «حمید حسام» و به قول خودش بهترین آنهاست که به روایت خاطرات «کونیکو یامامورا» میپردازد.
وی تنها مادر شهیدی است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوانی 19 ساله بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای انقلابی زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که نهایتا در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
در ادامه، برشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که حاوی خاطرات زندگی شهید «کونیکو یامامورا» مادر شهید محمد بابایی است را میخوانید:
شخصیت امام اولین شیعیان در حکومتداری و عدالتخواهی و سادهزیستی دنیای تازهای بود که پیش رویم گشوده شد و ذهنم را با مفاهیم تازهای از زندگی، عدالت، و حکومت آشنا کرد.
سال 1342 سالی پرالتهاب برای جامعه ایران و آغاز یک راه طولانی برای مبارزه مردم با حکومت شاه بود. آقا گاهی از نهجالبلاغه که سخن میگفت، اشارهای به بیعدالتی و فساد در حکومت شاه میکرد. او مقلد امام خمینی بود و رساله احکام او را در خانه داشت و میگفت: «از نظر این حکومت ظالم، داشتن رساله آقای خمینی در هر خانهای جرم است.»
مفهوم سیاست هم، مثل بسیار دیگری از مفاهیم دیگر برای من، موضوعی ناآشنا و دیرهضم بود. با این حال، علاقه داشتم از زبان آقا از اخبار سیاسی با اطلاع باشم.
روز 15 خرداد 1342 گذشت و شب فرا رسید. آقا به خانه نیامد. تا آن زمان پیش نیامده بود بی خبر شب به خانه نیاید. نگران شدم. چادرم را سر کردم و دست سلمان و بلقیس را گرفتم و خواستم به خانه برادرش، که چند کوچه آن طرف تر بود، بروم؛ که شاید خبری بگیرم که همان جلوی خانه متوقف شدم. همسایه خارجی پرسید: «این وقت شب با این بچه ها کجا؟! گفتم: «شوهرم به خانه نیامده، نگرانم.» گفت: «برگرد توی خانه و بیرون نرو.» پرسیدم: «چرا؟! مگر اتفاقی افتاد؟! گفت: «خطرناک است، فقط همین.»
این را گفت و رفت و دلشوره من بیشتر شد. تلفن همراه نبود که خبر بگیرم. نگران، با دو بچه، توی اتاق نشستم که سر شب صدای در بلند شد. یکی از دوستان بازاری آقا آمد و گفت: «بازار شلوغ شده، بازاریها تظاهرات کرده اند و آقای بابایی امشب نمی تواند بیاید. نگران نباش.» این را جوری به من فهماند و رفت و من تا صبح خواب به چشمانم نیامد.
صبح روز بعد، آقا آمد و گفت: «دیروز جرقه اعتراض علیه حکومت شاه در ایران زده شد. حکومت مردم را به گلوله بست و مرجع تقلید ما را دستگیر کرد. اما این ظلم پایدار نخواهد بود، چون آقای خمینی فرمود: «سربازان من در گهوارهها هستند.»
در تب و تاب آن روزهای پر از التهاب، آقا تصمیم گرفت از شهرآرا برویم. او به دنبال محیطی مذهبی بود و به همین علت منطقه کوکاکولا در شرق تهران را، که بافتی مذهبی تر داشت، انتخاب کرد و خانهای ساخت؛ خانهای بزرگ با حیاطی زیبا و پردرخت و حوضی در وسط آن که ماهیهای قرمزش مرا به عالم کودکی میبرد.
همه کارهای آقا روی حساب بود و میدانست برای من که از یک محیط کوچک در ژاپن به این خانه بزرگ آمدهام چقدر این حیاط فراخ و دلگشا نشاط آور و پرجاذبه است. چند ماه بعد، در 26 بهمن 1342فرزند سوممان در بیمارستانی در پیچ شمیران به دنیا آمد؛ یک پسر آرام و خوش سیما و دوست داشتنی که آقا از من خواست نامی را پیشنهاد بدهم. من هم نام محمد را به خاطر عشق و ارادت به پیامبر بزرگ اسلام برگزیدم. محمد قیافهای میانه داشت، گاهی آینه تمامنمای آقا میشد و گاهی من خودم را در چشمان شرقی اش میدیدم.
آقا، برخلاف کنجکاوی و پرسش برای پیدا کردن شباهت دو فرزند قبلی، تشابه سیمای محمد برایش مهم نبود. قنداقهاش را میگرفت و میچرخاند و میگفت: «این بچه یکی از همان سربازهای در گهواره است که مرجع تقلیدمان نوید آمدنشان را داد.»