همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی(ره)

محمدرضا مغفوری - بیسیم چی شهید مهدی زندی نیا- می گوید: «زندی نیا همراهش یک ساک داشت و یک کیف پول در ساکش بود

همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی(ره)

زندی نیا، شهیدی که جبهه را بر تدفین فرزندش ترجیح داد

محمدرضا مغفوری - بیسیم چی شهید مهدی زندی نیا- می گوید: «زندی نیا همراهش یک ساک داشت و یک کیف پول در ساکش بود. عکس پسرش سعید در آن بود. همیشه نشانم می داد که این سعیدم است. خیلی او را دوست داشت. بعد از عملیات والفجر8 زمزمه فوت فرزندش در بین بچه ها پیچید. گویا سعید در مسیر آماده شدن برای راه پیمایی 22 بهمن تصادف و فوت کرده بود. قرعه دادند خبر فوت سعید به شهید زندی نیا را حاج قاسم سلیمانی به او بگوید.»

سردار سلیمانی از خاطره رساندن خبر فوت سعید به پدرش مهدی زندی نیا می گوید: «وقتی شهید زندی نیا را صدا کردیم و آمد، چهره اش لبخند زیبایی داشت. خنده هایش را که دیدم، نتوانستم خبر را برسانم. دست دست کردم و نمی دانستم چه بگویم. زندی نیا که دید نمی توانم حرفم را بزنم، خودش گفت می خواهی در خصوص سعید بگویی. انگار از این طرف و آن طرف متوجه فوت سعید شده بود. گفتم: چند روزی مرخصی برو و در این شرایط حساس کنار خانواده باش، اما زندی نیا اصرار به ماندن داشت. عملیات همچنان ادامه داشت و او می خواست بماند و وظایفش را انجام بدهد. هرچه گفتم برو قبول نکرد و ماند. در نبود زندی نیا خانواده اش پسر مرحومشان را دفن کرده بودند.»

حاج قاسم از خاطره انتخاب شهید زندی نیا به عنوان پاسدار نمونه در سال 1365 با اندوه و شرمندگی یاد می کند و می گوید: «کاش من این کار را نمی کردم. ایشان زمانی که اسمش به عنوان پاسدار نمونه خوانده شد، چون بچه ای مادر مرده گریه می کرد. زانوهایش می لرزید و زمانی که هدیه را از من گرفت و به من دست داد گفت: حاجی به من ظلم کردی! ای کاش من این کار را نمی کردم و ایشان را به عنوان پاسدار نمونه معرفی نمی کردم.» خیلی طول نمی کشد که مهدی زندی نیا به فرزندش می پیوندد و در عملیات کربلای 5 به شهادت می رسد. او متولد سال 1335 در سیرجان بود. پیش از شروع جنگ می خواست در رشته راه و ساختمان تحصیل کند که با شروع دفاع مقدس به همراه گروه مکانیک جهاد سازندگی سیرجان راهی مناطق جنگی می شود و در عملیات های مختلفی از جمله بدر، خیبر، والفجر3، والفجر4، والفجر8 و کربلای4 حضور پیدا می کند و پس از چندین بار مجروحیت، عاقبت در حین عملیات کربلای 5 به شهادت می رسد.

شهید قاسم میرحسینی، بزرگ لشکر 41 ثارالله

سردار شهید قاسم میرحسینی- جانشین لشکر 41 ثارالله - کسی بود که سردار سلیمانی او را بزرگ لشکر می دانست و می گفت: «بزرگ لشکر 41 ثارالله بود که واقعاً من امروز در هر مأموریتی جای خالی او را می بینم. شهید میرحسینی در حد خودش در تمام صحنه جنگ تک بود.»

باید قاسم میرحسینی را نام آورترین رزمنده سیستان بدانیم که از دل رزمندگان گمنام این استان محروم، به جانشینی لشکر 41 ثارالله رسید و در همین کسوت نیز جام شهادت را سر کشید.

تعابیر حاج قاسم از میرحسینی خاص و کم نظیر است. این سخن که شهید سلیمانی بیشترین توسل ها را به شهید میرحسینی داشت، بار ها در فضای رسانه ای کشور مطرح شد.

خود حاج قاسم در این خصوص می گوید: «در مورد شهید میرحسینی هرچه بگویم احساس می کنم اصلاً نمی توانم حق او را ادا کنم. خیلی روح بزرگی داشت. یک مالک اشتر به تمام معنا بود. من نمی دانم مالک هم توی صحنه سخت محاصره جنگ مثل شهید میرحسینی بوده یا نبوده. شهید میرحسینی فرمانده ای بود که همه ابعاد یک فرمانده اسلامی را با تعاریف اصیل آقا امیرالمؤمنین (ع) دارا بود. با معنویت ترین شخصیت لشکر ثارالله بود. صدای دلنشین آوای قرآن شهید میرحسینی را هر کس می شنید از خود بی خود می شد.

خداوند این توفیق را به من داد که تقریباً از عملیات والفجر یک تا این اواخر که خیلی هم بود در خدمت ایشان باشم... در عملیات کربلای 4 بچه ها خیلی نگران ایشان بودند. در هیچ عملیاتی شهید میرحسینی بدون زخم از صحنه خارج نشد. قبل از عملیات کربلای 5 شبی داخل سنگر نشسته بودیم و باهم صحبت می کردیم. گفت: تیر به این جای من خواهد خورد و انگشتش را روی پیشانی اش گذاشت و همین طور هم شد؛ و بی سیم های لشکر ثارالله تا پایان جنگ دیگر صدای دلنشین و ارزشمند و پرمعرفت میرحسینی را نشنیدند. آن صدایی که برای همه بچه ها چه کرمانی، چه رفسنجانی، چه زرندی، چه سیرجانی، چه هرمزگانی و چه بلوچستانی امیدبخش بود. دلنواز بود و دوست داشتنی. آن صدا خاموش شد.»

قاسم میرحسینی هم مثل مهدی زندی نیا در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. ایشان به مرحله ای از معنویت و رشد راه پیدا کرده بود که شهادت خودش را پیش بینی کرد. بعد از عملیات کربلای 4 یک روز در مقر لشکر 41 در منطقه نورد بودیم و آماده می شدیم برای شرکت در عملیات کربلای 5 که با میرحسینی مشغول گفت وگو شدم. چون چند سالی از ازدواجش می گذشت و دارای فرزند نشده بودند، پرسیدم: بالاخره بچه دار شدید؟ گفت: اتفاقاً توراهی داریم، اما من هرگز او را نمی بینم. بعد ادامه داد: در عملیات پیش رو گلوله ای به پیشانی ام اصابت می کند و به شهادت می رسم. وصیت هم کرده ام که اگر فرزندم پسر بود نام حسین را برایش انتخاب کنند و اگر دختر بود زینب. جالب این که درست طبق پیش بینی هایش در کربلای 5 و به همان نحو که گفته بود به شهادت رسید.»[1]

شهید حاج حسین بادپا، از نسل مجاهدان محاسن سپیدکرده

شهید حاج حسین بادپا از شهدای مدافع حرم است که خط رزمندگی را از دوران دفاع مقدس آغاز کرد و در همان دوران باشکوه، به جانبازی 70 درصد نایل آمد، اما پس از پایان دفاع مقدس، به رغم مجروحیت های شدیدی که داشت، هرگز صحنه مبارزه را ترک نکرد و بار ها و بار ها در مأموریت های لشکر 41 ثارالله علیه ضدانقلاب و اشرار شرکت کرد و همواره در مسیر جهاد و مجاهدت کوشا بود.

حاج حسین بادپا متولد سال 1348 در رفسنجان، از دوستان قدیمی و صمیمی حاج قاسم سلیمانی به شمار می رفت. حاج قاسم علاقه بسیاری به او داشت و تعابیر جالبی را هم در خصوص همرزم دیرینش به کار برده است که نشان از جایگاه شهید بادپا نزد حاج قاسم دارد.

با شروع جنگ در جبهه مقاومت اسلامی و سوریه، شهید بادپا اگرچه در سنین میانسالی بود و مجروحیت های جنگ تحمیلی آزارش می داد، به ندای «هل من ناصر ینصرنی» اهل بیت پاسخ داد و قدم در میدان جنگ سوریه گذاشت و عاقبت در تاریخ 30 فروردین 94 در منطقه درعا سوریه به شهادت رسید. پیکر پاکش مدت ها در دست عناصر تکفیری بود تا این که به همراه پیکر تعداد دیگری از شهدای مدافع حرم مبادله شد و به ایران بازگشت.

حاج قاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسف الهی مقایسه کرده و می گوید: «محاسن سپیدکرده ها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر می برند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست می شود. مشکل جایی است که غافل از عمر می شویم، اگر خائف شدیم، غافل نمی شویم. حسین بادپا که با اصرار، خودش را به قافله رساند چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسف الهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند که چه بسا از شهید یوسف الهی پیشی گرفت.»

عارف جوان؛ محمدحسین یوسف الهی

سردار شهید محمدحسین یوسف الهی همان شهیدی است که حاج قاسم خطاب به همسر خود وصیت کرده بود که قبرش در جوار قبر او باشد. از شهید محمدحسین یوسف الهی با عنوان عارف جوان لشکر 41 ثارالله یاد می شود. خصوصیات و حالت های عرفانی او باعث شده بود تا مورد علاقه رزمندگان لشکر، خصوصاً سردار شهید قاسم سلیمانی باشد. کتابی تحت عنوان «حسین، پسر غلامحسین» از زندگی و خاطرات شهید یوسف الهی منتشر شده است که نام کتاب هم بر اساس تکیه کلام حاج قاسم در خصوص این شهید بزرگوار انتخاب شده است. در زندگی نامه شهید یوسف الهی برگرفته از همین کتاب می خوانیم: «سال 1340 در شهر کرمان متولد شد. پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. خانواده ای مذهبی داشت و علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمدحسین با نهج البلاغه نیز ریشه در رشد و تربیتش در محیط مسجد داشت. در روز های انقلاب محمدحسین دبیرستانی بود و حضوری فعال در عرصه مبارزه داشت. در آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله، واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت پرداخت و بعد ها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر 8 به دلیل مصدومیت حاصل از بمب های شیمیایی در بیست و هفتم بهمن 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید.»

حاج قاسم خاطره جالبی از این شهید بزرگوار تعریف می کند و می گوید: یک روز با حسین به سمت آبادان می رفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آن طور که باید موفقیت آمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی دهد. گفت: برای چه؟ گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید می دانم موفق شویم. گفت: اتفاقاً ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: یعنی چه؟ از کجا می گویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سؤال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چه کار داری. فقط بدان بی بی گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل می گویم که قطعاً موفق می شویم. هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد، چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود...»

به جهت استمرار و مدت حضور در جبهه ها، بار ها و بار ها به شدت مجروح شده بود. در یکی از خاطرات همرزمش می خوانیم: «حسین بعضی وقتا شوخی های جالبی می کرد، اما همیشه سعی داشت کسی را ناراحت نکند. یک بار داخل سنگر نشسته بودیم و محمدحسین مشغول شوخی بود؛ رو به من کرد و با خنده گفت: علی آقا! یک وقت از دست ما ناراحت نشوی. تقصیر خودم نیست که حرفی می پرانم. این ها همه اثرات آن خون هایی است که در زمان مجروح شدن، توی بیمارستان به من وصل کرده اند. هیچ معلوم نیست که خون چه کسانی به بدن من تزریق شده است.»

فرار از بیمارستان به جبهه

یکی دیگر از همرزمانش هم روایت می کند:

«بعد از ظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم. با کمال تعجب دیدم تخت خالی است و از محمدحسین هم هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کار های درمانی، عکسی یا آزمایشی برده اند. از پرستار پرسیدم: ببخشید! این بیمار ما آقای یوسف الهی کجا هستند؟ مرخص شدند. در پاسخ گفت: نه خیر. مرخص نشده اند. شما نسبتی با ایشان دارید؟ گفتم: بله همرزم بنده است. خندید و گفت: راستش ایشان فرار کرده اند. فهمیدم که حال و هوای جبهه و عملیات کار خودش را کرده است. محمدحسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود.»

حجت باقری: برای شستن ظرف ها آمدم!

برای سرکشی به پایگاه شهید رفتم. شهیدحجت را ندیدم ولی صدای من مرا شنیده بود و مثل همیشه صدایم کرد. دنبال صدا رفتم. کنار ساختمان پایگاه که در حال ساخت بود، با لباس نظامی سلاح به دوش، گچ به داخل ساختمان انتقال میداد. گفتم: حجت جان! مگر کارگران بنّا نیامده اند؟

گفت: بله، همه شان هستند، من هم دارم کمکشان میکنم.

گفتم: خدا قوتت بده! خب، اینها پول میگیرند، کار می کنند. شما چه؟! گفت: من هم منم کمکشان میکنم تا روحیه بگیرند، بالاخره اینها دارند برای ما ساختمان می سازند، گناه دارند خسته هستند...

با استاد بنا که صحبت کردم می گفت: شهید روزها سهمیه غذایش را به ما می دهد و می گوید من با نان خالی هم سیر میشوم، شما کار میکنید و خسته میشوید.

بنّا می گفت: ما از اینکه دیگر بچه ها برای انجام کارها زیاد نزد ایشان می آیند و خط می گیرند و میروند فهمیدیم فرمانده پایگاه است. وگرنه از خودش که سؤال کردیم گفت: من سربازم و جهت شستن ظرف ها آمدم در این پایگاه.[2]

در آرزوی شهادت

شهید مظفری نیا در سال 1357 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود و پس از بر تن کردن لباس پاسداری و عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران، سال ها به عنوان محافظ فرمانده این نیرو خدمت نمود. از ویژگی های مهم شهید شهروز مظفری نیا عشق به ولایت و آرزوی شهادت بود و سرانجام در بامداد سیزدهم دی ماه درحالی که با دعوت رسمی مقامات عراق از سردار سلیمانی به همراه حاج قاسم وارد فرودگاه بغداد شده بود، با حمله مستقیم نیروهای آمریکایی به درجه رفیع شهادت رسید. پیکر مطهر او که به همراه پیکر سردار سلیمانی، ابومهدی المهندس و دیگر همراهانشان در بغداد، کاظمین، کربلا، نجف، مشهد، تهران و قم در تشییع های میلیونی بدرقه شده بود، طبق آرزوی خود شهید در حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام آرام گرفت.

سوریه با نذر مادر

یکبار خواست دعایی در حقش بکنم. می گفت مادر دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی داشت یا مشکلی داشت از من می خواست که دعایش کنم. سریع روضه پنج تن نذر کردم. یک بار از محل کارش تلفنی باهم صحبت می کردیم. پرسیدم: حمید مشکلت حل شد؟ گفت آره دستت درد نکند. گفتم من یک روضه پنج تن نذر کردم. با خنده ای از ته دل جواب داد دستت درد نکند! اگر بدانی چه حاجتی داشتم. بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده، مادرم نذر کرده بروم سوریه![3]

پی نوشت ها:

[1] سردار غلامرضا باغبانی، از همرزمان شهید میرحسینی

[2] شهادت بهمن94؛ همسر شهید

[3] مادر شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان