فصل پنجاهم کتاب رمان حریر شهلا خودی زاده
اوس ناصر نگاهش را از مرد خوشتیپ و قد بلند گرفت و او را صدا زد: - علیرضا جان ... بابا بیا ... علیرضا از صبح که رسیده بود با تمام وجود مشغول کار شده بود ... سر از موتور ماشین بیرون کشید و با کنجکاوی خیره¬ی مرد خوش¬تیپ شد ... حسن که کنار دستش ایستاده بود با آرنج به پهلوی او کوبید و گفت: - داداش یارو چه تیپی داره ... علیرضا زیر لب زمزمه کرد: -یعنی چیکار داره؟ دستش را با دستمال پاک کرد و همانطور که دستمال را میان دست¬های حسن می-گذاشت گفت: - خیر باشه ... بهسمت اوستا راه افتاد ... مرد را قبلاً ندیده بود و نمی¬شناخت ...
اوس ناصر با نزدیک شدن او گفت: - اینم همونی که دنبالشی ... مرد یک تای ابرویش را بالا داد و با حالتی خاص گفت: -می¬شه تنها صحبت کنیم؟ اوس ناصر دست روی شانه¬ی علیرضا گذاشت و با اطمینان گفت: - برو پسر ببین چیکارت دارن ... ایشالا که خیره ... مرد دستش را باز کرد و مسیر مقابل را نشان داد. علیرضا با کنجکاوی کنارش راه افتاد و گفت: - می¬شه بپرسم چیکارم دارید؟ مرد با لحنی بسیار مؤدبانه جواب داد: - صبور باش پسر جان ... بهتره تو ماشین با هم حرف بزنیم ... از در گاراژ بیرون رفتند و علیرضا با دیدن اتومبیل مشکی رنگ مدل بالایی که کنار خیابان ایستاده بود متحیر به مرد نگریست ...
مرد قدبلند با اشارهی دست او را بهسمت اتومبیل راهنمایی کرد و بار دیگر تکرار کرد: - تو ماشین حرف می¬زنیم ... اتومبیل شیک و زیبایی که مقابلش ایستاده بود هوش از سر هر ببینده¬ای میبرد چه برسد به او که تا حدودی به خاطر کارش عاشق ماشین هم بود. علیرضا داخل اتومبیل شد اما با دیدن مرد درشت هیکلی که بیشباهت به بادیگاردهای داخل کتاب رمان فیلم¬ها نبود با نگرانی پرسید: - چی می¬خوایید از من؟ مرد روی صندلی رو به رو نشست و در کشویی را بست و بیتوجه به سؤال او با اشاره¬ی دست به راننده گفت: -راه بیفت ... راننده بیکلام اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد ..
علیرضا متعجب پرسید: - کجا می¬رید¬؟چرا نمی¬گید با من چی کار دارید؟ مرد عامرانه و محکم جواب داد: - یه کم صبور باش ... قراره بریم جایی ... در ضمن بهتره چشمات بسته باشه ... علیرضا با لحنی تهدیدوار فریاد کشید: - بزن کنار ... می¬خوام پیاده شم ... اما بازوهایش قفل پنجه¬های قوی مرد کنار دستش شد ... مرد قدبلند سرش را جلو آورد و آرام زمزمه کرد: - چقدر عجولی بچه؟ به زودی متوجه می-شی... و با اشاره به مرد درشتهیکل گفت: - چشماشو ببند ... رئیس نمی¬خواد تا مطمئن نشده راهو یاد بگیره ... نفس در سینه¬ی علیرضا حبس شد ...
او به اعتماد اوسناصر با آن¬ها همراه شده بود ... یعنی به اوسناصر چه گفته بودند که آنقدر راحت او را به دست این افراد سپرده بود؟ قلبش محکم و بیامان در سینه می¬کوبید ... دستان مرد جلو آمد و با دستمالی چشمان او را بست ... نمی¬دانست کجا می¬رود اما خود را به خدای بزرگش سپرد ... ***** اتومبیل مقابل باغ بزرگی ایستاد، با تکبوقی در بزرگ آهنی باز شد و اتومبیل وارد باغ شد ... علیرضا که دل توی دلش نبود و تمام مدت انگشتانش را چفت هم کرده بود همراه با ایستادن اتومبیل سرش را به طرفین تکان داد و گفت: -نمی¬خواهید بگید با من چیکار دارید؟ کجا آوردید منو؟ دست مرد تنومند کنار دستش،
روی دستمال کشیده شد و آن را از روی چشمان او برداشت ... پلک¬هایش کمی جمع شد و بلافاصله چشم باز کرد ... در کشویی اتومبیل توسط فردی از بیرون باز شد و مرد قدبلند مؤدبانه گفت: - بفرمایید .. این یعنی هنوز باید صبر می¬کرد...کُفری گوشه¬ی لبش را به دندان گرفت و برای گرفتن نتیجه بهسرعت از اتومبیل بیرون رفت ... اما با دیدن باغ و عمارت بزرگ و مجلل داخل آن نفس در سینهاش حبس شد ... چشمانش از تعجبی انکارناپذیر پُر شد و بیاختیار نگاهش را دورتادور باغ چرخاند ... واقعاً زیبا بود و باشکوه ...
منبع: رمان های شهلا خودی زاده