گروه جهاد و مقاومت مشرق- بهرام نوروزی بهاری با ورود به کمیته انقلاب اسلامی از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران، مجاهدت را آغاز کرد. او هم در جبهههای دفاع مقدس حضور داشت و هم در جبهه مبارزه با منافقین و اشرار که میخواستند از داخل، به کشور و انقلاب ضربه بزنند فعال بود. او در استانهای کرمانشاه، کردستان، خراسان، هرمزگان و سیستان و بلوچستان خدمت کرد.
کتاب خانه امن حاصل گفتگوهای ساسان ناطق با راوی است که از نهم دی ماه 1398 آغاز شد و به خاطر شیوع کرونا تا 6 مرداد 1399 ادامه پیدا کرد. سردار نوروزی خاطراتش را تا سال 1370 و ادغام نیروهای انتظامی تعریف کرده و در این کتاب، منتشر شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، برشی از این خاطرات است؛
فهمیدیم چند ماه از ورود چند نفر از ترکمنستان شوروی میگذرد و خبری از آنها نیست. در این مدت یا باید به کشورهای دیگر میرفتند یا به کشور خودشان برمیگشتند. آن روزها خبر میرسید بی حجابی و فساد اخلاقی در مشهد دارد زیاد میشود. گشت و نظارت را بیشتر کردیم و چند زن و مرد ترکمنی را در یک خانه اجارهای با چند حلقه فیلم ویدئویی و مشروبات الکلی گرفتیم. وقتی پرونده آنها را به دادگاه بردیم گفتند نوارها را بررسی کنیم و بنویسیم توی نوارها چه است.
کار را به پیرمرد پاسداری که سن و سالی از او گذشته بود سپردم. به او گفتم در یکی از اتاقها فیلمها را بازبینی کند و دو، سه سطر از محتویات آنها بنویسد. کارها پیش میرفت که بچههای گشت چند نفر از اتباع خارجی را به همراه چند بومی محل در حال رقص و آواز و فحشا دستگیر کردند. بازجویی از آنها ادامه داشت که زن پیرمردِ بازبین به کمیته آمد. شاکی بود و میگفت چه بلایی سر همسرش آوردیم. پیرزن میگفت همسرش آن مرد سابق نیست. میگفت دو ماهی میشود به مسایل زناشویی بیعلاقه شده و به او نزدیک نمیشود. بعد از رفتن او، پیرمرد را صدا زدم. به او گفتم همسرش میگوید عشق و عاشقی از یادش رفته و بیخیال مسایل زناشویی شده است.
گفت: مرا بیچاره کردید. یه کاری دادید دستم که از خیلی چیزا سیر شدم... می گفت محتویات فیلمها غیر قابل تعریف است و مانده چه چیزی به دادگاه بنویسد. وقتی داشت میرفت گفت: «اگر میشه این کار را ازم بگیرید و نذارید بیشتر از این آخر و عاقبتم به خطر بیفته!»
کار را به یک نفر دیگر سپردیم و پیرمرد رفت دل زنش را به دست بیاورد.
***
یک روز حاکم شرع سنندج را کنار خودم نشاندم و با ماشین به شهر بردم. در خیابانها گشت میزدیم که چشمانش از دیدن بعضی پوششها و آرایشها گشاد شد. چند دختر جوان و زن را نشان داد تا آنها را بازداشت کنیم. در محاکمه یکی از دختران جوان که پوششی برهنهمانند داشت در اتاق حاکم شرع بودم. دختر که دانشجو بود چادر سر کرده خودش را پوشانده بود. به حاکم شرع گفتم: «میبینی حاج آقا! ما اینا را با پوشش نامناسب از شهر جمع میکنیم ولی وقتی پیش شما میآن محجبه میشوند و شما فکر میکنید ما با فساد و فحشا برخورد نمیکنیم!»
حاکم شرع از دختر جوان پرسید چرا با آرایش غلیظ و بیحجاب بیرون میآید. دختر تا گفت این طور نیست... حاکم شرع گفت همه چیز را با چشمان خودش دیده است. دستور داد پدر و مادر دختر به دادگاه آمدند. به آنها گفت دختر شما بیحجاب است و ممکن است خدای نکرده به خاطر آرایش و لباس نامناسب بلای دیگری هم سرش بیاید.
حاکم شرع تصمیم داشت دختر آنها را از دانشگاه اخراج کند. پدر و مادر آن دختر به التماس افتادند و تعهد دادند دخترشان دیگر از آن کارها نکند. حاکم شرع گفت او را با ارفاق به دانشگاه برمیگردانیم، ولی اگر یک بار دیگر مرتکب خلاف شود، هم اخراج میشود هم برای چند ماه به زندان میرود.
برای محکمکاری از دختر انگشتنگاری کردند تا مراقب رفتارش باشد. نمازم را با برادران اهل سنت میخواندم و در نماز جمعه آنها شرکت میکردم از دیدن جوانهایی که به مسجد می آمدند خوشحال میشدم و وقتی میدیدم امام جمعه خطبه میخواند و در خطبهاش با اشاره به جوانان بهشتی از امام حسن(ع) و امام حسین(ع) نام می برد و گریه میکند، با خودم میگفتم شاید دشمن میخواهد زنان و مردان کردستان را که مردمانی با تعصب و غیرتمند هستند با فحشا و مشروبات الکلی منحرف کند.
به سراغ چند نفر از بازداشتیها رفتم و از آنها پرسیدم چرا به جای آوردن مشروبات الکلی به سراغ شغل آبرومندانهای نمیروند. چند نفر گفتند به آنها گفتهاند مشروبات الکلی بیمه است و اگر کمیته و ژاندارمری هم بار را گرفتند پولشان به آنها پرداخت میشود. فهمیدم نقشه دشمن جدی است و باید با آنها محکم برخورد کنیم.
عصر همان روزها در اتاقم نشسته بودم که یک فروند هواپیمای عراقی روی شهر آمد. پدافند هوایی به کار افتاد. هواپیمای دشمن بمبهایش را در حاشیه شهر و دامنه ارتفاعات ریخت. داشت برمیگشت که پدافند هوایی هواپیما را زد.
بعد از سقوط هواپیمای عراقی به بلونه که از نیروهای کمیته خوزستان بود، مأموریت دادم به سرکشی گردان مریوان برود. بلونه سی و پنج سال داشت. چشم راستش را در جبهه خوزستان از دست داده بود و حالا برایش یک چشم شیشهای و مصنوعی گذاشته بودند. بچهها میگفتند در رانندگی و موتورسواری حرف ندارد. خوش صحبت هم بود. گاهی میدیدم با بچهها شوخی میکند و آنها را میخنداند. بلونه بیشتر از چند دندان نداشت. هر وقت او را می دیدم یاد پیرمردی میافتادم که مواد منفجره را توی حلبهای روغن مخفی کرده بود و ما از حرفهایش یک کلمه هم سر درنمیآوردیم.