نمیتوان عاشورا را آن گونه که برای بزرگ ترها حرفش را میزنیم، مطرح کرد. ظاهر روایتی که برای بزرگسالان از عاشورا میشود، سنگدلی یزیدیان و مظلومیت امام حسین (ع) و یارانشان است. اما برای بچهها باید از زاویه دید عاطفی به موضوع عاشورا نگاه کرد.
در دو شعر سعی کردم حال و هوای بچه ها را داشته باشم. در شعر «لالایی عاشورا» در حقیقت قصه پیدایش عاشورا را گفتم. از پیامبر(ص) آغاز کردم و گفتم حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) که بودند و فرزندانشان را گفتم و در آخر هم تنها به لبتشنگی ایشان اشاره کردم و در پایان هم گفتم من قصه میگویم که خوابت ببرد و چرا نمی خوابی. این را هم از این باب گفتم که کمی جا برای اندیشه ایجاد کنم و این ذهنیت ایجاد شود که بعد از این ماجرا خواب معنا ندارد و باید بی قراری مطرح شود.
در عین حال که این شعر کاملا حسی است، سعی کردهام از لحاظ ویژگیهای روانشناختی مخاطب حرفی بزنم که برایش قابل فهم باشد. تلاش کردهام پیامم را در عین سادگی کلام انتقال دهم.
مرحوم حاج حسین فرهنگ در شیراز هر سال شب شعر عاشورا را برگزار میکرد و در آن دوران از من هم دعوت میکرد که حضور پیدا کنم و من هم میگفتم شعر عاشورایی ندارم. تا اینکه شبی از من دعوت کرد که حضور پیدا کنم. از خانه بیرون آمدم و ناراحت بودم که چرا تا به حال شعر عاشورایی نگفتهام. در همان زمان شعر «گنجشکلالا»ی من از رادیو پخش میشد و شنیدم. به خودم گفتم فقط بلدی شعر لالایی بگویی؛ امام حسین (ع) طلبت. اما همین حال و هوا، این حس را در من برانگیخت که چرا امشب یک لالایی ویژه برای بچه ها نگویم. همانجا برای نخستین بار شعر کودکانه عاشورایی گفتم. آن زمان میگفتند این نخستین شعر عاشورایی برای بچههاست.
معتقدم این گونه مسائل بزرگ را با حس میتوان به کودکان انتقال داد. بچهها باید حس کنند اتفاق مهمی رخ داده است و بعد به دنبالش بروند که اطلاعات دیگر را بگیرند و این اطلاعات بر روی پایه حسی که ایجاد شده، سوار میشود. این روزها، در صفحات مختلف مجازی اشعار شاعران را میخوانم و خیلی ها درباره عاشورا مینویسند، اما اغلب این اشعار، حرفهای قابل درک برای بچهها نیستند. به این دلیل که سعی میکنند جنبه های خشن را نگویند و جنبههای سوزناک را بگویند و تصور می کنند اگر جنبه های سوزناک را بگویند، مخاطب کودک آن را درک می کند.
در حالی که این گونه نیست. باید برای بچهها خاطره بسازیم. اگر مادران در شبهای ماه محرم، لالاییهایی مانند «لالایی عاشورا» را برای بچههایشان بخوانند، در درازمدت خاطره آن در ذهن کودکان میماند و تاثیرگذار خواهد بود.
دو شعر «لالایی عاشورا» و «قصه آب» به شرح زیر است:
«لالایی عاشورا»
مدینه بود و غوغا بود
سیرِ دیوِ سرما بود
محمد سر زد از مکه
که او خورشیدِ دلها بود
لا لا خورشیدِ من لا لا
گلِ امیدِ من لا لا
خدیجه همسرِ او بود
زنی خندان و خوش خو بود
برای شادی و غم ها
خدیجه یارِ نیکو بود
لا لا لا شادیم لا لا
غمم آزادیم لا لا
خدا یک دخترِ زیبا
به آنها داد لا لا لا
به اسمِ فاطمه زهرا
امیدِ مادر و بابا
لا لا لا کودکم لا لا
قشنگ و کوچکم لا لا
علی دامادِ پیغمبر
برای فاطمه همسر
برای دخترِ خورشید
علی از هر کسی بهتر
چراغِ خانه ام لا لا
گلِ گلدانِ من لا لا
علی شیرِ خدا لا لا
علی مشکل گشا لا لا
شبِ تاریک نان می برد
برای بچه ها لا لا
لا لا مشکل گشای من
گل باغِ خدای من
حسن فرزند آنها بود
حسن مانندِ بابا بود
شهیدِ زخم دشمن شد
حسن یک کوه تنها بود
لا لا کوه بلند من
تو شیرین تر ز قند من
علی فرزند دیگر داشت
جوانی کوه پیکر داشت
همیشه حضرت عباس
به لب نامِ برادر داشت
لا لا نازک بدن لا لا
عصای دستِ من لا لا
گلِ پرپر حسینم کو
گلِ سرخ و گل شب بو
کنار رود و لب تشنه
تمامِ غنچه های او
لا لا لا غنچه ام لا لا
لا لا لا لا گلِ تنها
حسین و اکبرم لا لا
علی اصغرم لا لا
کجایی عمه جان زینب
سکینه دخترم لا لا
لا لا لا لا گل لاله
نکن گریه نکن ناله
شبی سرد است و مهتابی
چرا گریان و بی تابی
برایت قصه هم گفتم
چرا امشب نمی خوابی
لا لا لا جان من لا لا
گل باران من لا لا
«قصه آب»
آب هستم، آب هستم، آب پاک
جاریم از آسمان، تا قلب خاک
گاه ابر و گاه باران می شوم
گاه از یک چشمه جوشان می شوم
گاه از یک کوه می آیم فرود
آبشار پر غرورم، گاه رود
گاه قطره، گاه دریا می شوم
گاه در یک کاسه پیدا می شوم
روز و شب هر گوشه کاری می کنم
باغها را آبیاری می کنم
نیست چیزی برتر از من در جهان
زندگی از آب می گیرد نشان
با تمام برتری ها، کیستم؟
خوب هستم یا بدم، من چیستم؟
گرچه آبم، روزی امّا سوختم
قطره تا دریا، سراپا سوختم
تشنه ای آمد لبش را تر کند
چاره ی لب تشنه ای دیگر کند
تشنه ای آمد که سیرابش کنم
مشک خالی داد تا آبش کنم
تشنه ی آن روز من، عبّاس بود
پاسدار خیمه های یاس بود
خون عبّاس علمدار رشید
قطره قطره در درون من چکید
داغی آن خون دلم را سوخته
آتشی در قلب من افروخته
چشمه هایم خواب، موجم خفته باد
آبی آرامشم آشفته باد
آب هستم؟ وایِ من! مرداب، به
زندگی بخشم؟ نه! مرگ و خواب به
وای بر من، وای بر من، وایِ دل
مانده در مردابِ حسرت پای دل
پیچ و تاب رودم از دردِ دل است
برکه از اندوهِ دل پا در گل است
چشمه از غم روز و شب نالان شده
ابر هم از رنج من گریان شده
رود داغم ابرها را تیره کرد
تیرگی را بر زلالی چیره کرد
گریه ی من شرشر باران شده
غصه ام در گریه ها پنهان شده
آب اگر شد اشک چشم، از شرم شد
از خجالت شور و تلخ و گرم شد
حال، از اکبر خجالت می کشم
از علی اصغر خجالت می کشم
آب بودم، کربلا پشتم شکست
آبرویم رفت، پستم، پستِ پست
نسل من در کربلا بیچاره شد
نامه ی اعمال خوبم پاره شد