غروب در حال آمدن است. سیّد الشهداء قدری استراحت میکند؛ بلکه خستگی از جان او به در رود. لحظاتی به خواب میرود که صدای عقیلة بنی هاشم او را بیدار میکند: «آیا صدای همهمة لشکر دشمن را نمیشنوی؟» امام مشاهده میکند لشکری بر لشکر عمر سعد اضافه گشته و صدای هلهله آن ها بلند است. همه درحال خوشحالی و نشاط هستند، زیرا اضافه شدن لشکر جدید را علامت پیروزی کامل خویش بر حسین تلقی مینمایند.
عقیلة بنی هاشم که صحنه را زیر نگاه خویش دارد، از برادر میشنود که «خواهرم! الان جد پدرم و مادرم را درخواب دیدم. جدم مرا خطاب نمود که: یا بُنَّی اَنْتَ شَهیدً هَذِهِ اًالمَّه وَ یَنْتًظ اهًلُ السَمواتِ لِقُدْومِکَ. عَعَجّلْ. "فرزندم! تو شهید این امت هستی و تو را میکشند. پس در کار خود تعجیل نما که اهل آسمان ها منتظر ورود تو هستند."
سیّدالشهداء سپس رو به علمدار لشکر نمود و فرمود: «برادرم عباس! برو امشب را برایمان مهلت بگیر تا آن ها حمله و هجومشان را تأخیر بیندازند، تا امشب را برای راز و نیاز با خدا قرار دهیم. خدا میداند چقدر دوست دارم راز و نیاز نمایم و از او طلب غفران و بخشش نمایم.»
منبع : سایت عاشورا