ایکه ناورد دلیران را ندیدی در نبرد
چهره ات از حمله ی شیران نگردیده است زرد
خواهی ار بینی بدوران سپهر لاجورد
کیست هنگام جدل در وقعه ی ابطال مرد
بین به جنگ قوم کوفی مردی عباس را
بهر امداد برادر چون برون شد از خیم
آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم
سر نهاده از فرط استعجال بر جای قدم
گشت گردونی پی تعظیم نرد عرش خم
با ثنا بسرود شاه آسمان کریاس را
کای گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف
ماهتاب بی خسوف و آفتاب بی کسف
اینهمه لشکر بقصد قتل تو بر بسته صف
چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسف
چند باید ناس دیدن طعنه ی نسناس را
رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم
شویم از جان جهان دست و سرافرازی کنم
همچو یاران اندرین میدان سبکتازی کنم
با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم
وز شهاب تیغ سوزم لشکر خناس را
مشک را آن باوفا پر کرد از آب فرات
خواست تا از خوردن آب آورد بر تن حیات
عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکو صفات
از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات
پرکنی ازسلسبیل مرگ جام وکاس را
دیده ی تر با لب خشک از فرات آمد برون
شد محیط نقطه ی توحید کفر از حد برون
آن شرار نار قهر قادر بیچند و چون
تا نماید بیرق شیطان پرستان را نگون
تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکست
سرکشان را سینه و سر خنجر و دل پا و دست
پر دلان را از سر زین کرد بس با خاک پست
تیغ آن شهزاده ی آزاده ی یزدان پرست
گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را
تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا
تا که بر دامن نهد رأس تو ای بی اقربا
یا ز غمخواری کشد اندر زمین کربلا
جانب قبله ترا در وقت مردن دست و پا
«صامتا» بین گردش این واژگونه طاس را