سزاوار است شعری تازه گویم
سخن را بر سر دروازه گویم
کجایی نردبان دار! دریاب
اذان گفتند و ما ماندیم در خواب
اذان گفتند تا بیدار باشیم
مهیّای صعود از دار باشیم
ولی ما خواب را ترجیح دادیم
شب و مهتاب را ترجیح دادیم
اگر چه ساقی از ما بینیاز است
قوام آفرینش بر نماز است
نمازی بی تجمّل بی تغافل
نمازی که کند هر رکعتش گل
نمازی رکعتانش را وضو خون
نمازی کو برآرد از گلو خون
نمازی دلنواز آن سان که بردار
به لفظ عاشقی میخواند تمّار
نمازی که فقط رنگ دروغ است
بود شمعی ولیکن بیفروغ است
هلا ای مسجدیها منبریها
سیه سرها و مو خاکستریها
شمایی که به حج رفتید هر سال
به راه راست کج رفتید هر سال
نماز آیا دکان دینفروشی است
دعاها دکۀ آیینفروشی است
اگر مرد خدا، اهل نمازید
چرا ابلیس را گرم نیازید؟
نماز بیارادت، بیشهادت
اسیر پنچة تکرار و عادت
حدیث کودکان و خاکبازی است
فرو رفتن به رویای مجازی است
به می سجاده رنگین کرد باید
رموز عشق آیین کرد باید
نماز بیخطر خواب و خیال است
نماز سرخ پایان زوال است
نمازی کو بود معراج مؤمن
به بالا بسپرد امواج مؤمن
نمازی خوش که آغازش ارادت
و پایانش سلامی بر شهادت
بهسان ظهر عاشورا نمازی
که شد آغاز ناز و عشقبازی
حسین بنعلی آغاز ناز است
و عاشورا سبویی از نماز است
علی محراب را معراج خون کرد
به سود عشق سودای جنون کرد
جنون را بال پرواز آفریدند
برای عشق آغاز آفریدند
چو زلف دلبران را تاب دادند
به دست عاشقان مضراب دادند
سر زلف سخن را شانه کردند
قلم را در کفم دیوانه کردند
به دور از چشم زاهدهای زائد
شدم بر شمهای از عشق شاهد
به گوشی قصّه جانان شنیدم
به چشمی کو نبود آلوده دیدم
حریفان نخستین شهادت
به رقص مرگ میکردند عادت
به شوق ساغر خون رقص کردند
بدون سر، سر خون رقص کردند
چه خونی؟ خون هفتاد و دو ساقی
که گل میکرد از شمشیر یاغی
و یاغی بود از بیم شهیدان
چنان بیدی که باشد سخت لرزان
در آنجا دیدم عباس علمدار
سوار مرکبی بی دست و دستار
گرفته مشک سوراخی به دندان
به سوی خیمه میآید شتابان
به سان مشک چشمانم که تر شد
زمان در دیدهام آهستهتر شد
ظهوری کرد بر جانم جمالش
رخ حیدرنشان و بیمثالش
بلند آوازه مردی ماهرویی
وفاداری بلاجویی نکویی
قلندر مرد میدان شهادت
علمدار شهیدان شهامت
همان سقا که بیدست آمد از آب
همان سقا که سرمست آمد از آب
چه سقایی که ما را تشنهتر کرد
به شوق وصل ترک دست و سر کرد
سرش نازم که سردار حسین است
برادر نه، علمدار حسین است
سلام الله از ما سوی دستت
گرفتی جام گلگون ناز شستت
چو از زین سرنگون گردید سقا
چنان کوهی که افتد روی دریا
به لرزش آمد ارکان فتوّت
امان از کوفیان بی مروّت
چگونه رو به سوی خیمه آرد
که بر راهش سیاهی نیزه بارد؟
بگفتم ای شما سقای این دشت
فرات تشنگان! دریای این دشت!
بده ما را به لفظ عشق پندی
بگو تا عاشقانت چون پسندی؟
سپس زخمیترین مرد محرّم
نشان فخر بر اولاد آدم
زبان حیدری بگشود و دُر ریخت
به آهنگ دری بگشود و دُر ریخت
بگفتا با لبی عطشانتر از مشک
سخنهایی زلال و پاک چون اشک
« یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد »12
خوشا جانی که قربان حسین است
و از خیل شهیدان حسین است
در این بازار سودای بلا کرد
بلا، شیرینی جان حسین است
خریدار جنونم کرد و الله
جنون کالای دکان حسین است
مگو زلفش پریشان گشت بر نی
همه عالم پریشان حسین است
اگر شیرین نوای شور و عشق است
ز نای شکرافشان حسین است
برادر داد و سر داد و پسر داد
که چشم عقل حیران حسین است
سر حلاج گر بالای دار است
سر ما روی دامان حسین است
از این آیینه شعرم شعلهور شد
شفق آیینهگردان حسین است