از مسیر کوتاهی گذشت. به یک خانه ساده گِلی رسید. قابِ چشمانِ سیاهش را به در چوبی خانه گشود. یک لحظه ایستاد و به درنگریست. نتوانست نگاه از در بر گیرد. خاطراتِ گذشته همچون کبوتران معصوم در آسمان ذهنش به پرواز در آمدند. شبنم نازکی از اشک فضای چشمانش را در خود گرفت. خواست بگذرد. نتوانست.مرد هر روز سه بار آنجا می آمد. به وقتِ صبح، نیم روز و غروب. همانجا می ایستاد. به آن در رؤیایی می نگریست و از پشت دیوار سه بار با صدای بلند سلام می داد.
با شنیدنِ سلام، دو کودک با چشمانی آسمانی از خانه بیرون می دویدند. با غنچه هایی از لبخند به استقبالش می شتافتند. مرد بر ایشان آغوش می گشود. کودکان از بام شانه هایش بالا می رفتند و لبخند می زدند. مرد دست های لطیف و کودکانه شان را در دست می فشرد. نوازششان می کرد. چشم هایش را می بست و عطر تن شان را می بویید سرشار می شد. چشم می گشود ؛ بر چهره زیبایشان گُلی از بوسه می کاشت و زیرلب زمزمه می کرد: بوی بهشت را می شنوم بوی بهشت را می شنوم. آن وقت احساس می کرد قلبش پر از شکوفه شده است. آن روز هم مثل همیشه سه بار سلام داد. با صدای بلند. و انتطار کشید. کودکان نیامدند. غمگین شد. به در نگریست. در ساکت و خاموش بود. آرام به حلقه در کوبید و چند لحظه ایستاد. دَر چوبی خانه بر پاشنه چرخید. بانویی بلند بالا به زیبایی بانوان بهشت در آستانه در ایستاد. پاسخ سلامِ مرد را داد. با لبخندی بر لب. گوارا تر از زمزمه باران و خوش بوتر از عطر بهاران.
مرد در چشمانِ پاکِ زن نگریست. در عمقِ آن غمی نهفته را خواند. دیگر نه چیزی پرسید و نه زن چیزی گفت. دست های مرد را گرفت وبا خود به خانه بُرد.
٭ ٭ ٭
نگاهش به چهره رنگ پریده کودکان افتاد به طرفشان رفت کنار بسترشان نشست. صدایشان زد و از زیر جامه رو اندازشان دست های گرمشان را در دست گرفت. سر بر گرداندند و چند لحظه به او نگریستند. خنده کمرنگی بر چهره ترحم بر انگیزشان نشست. تکانی خوردند و خواستند به سویش پر کشند و خود را در آغوشش اندازند، نتوانستند، بر جا ماندند.
آه پدر بزرگ!
مرد سر برگرداند تا چشم بارانی او را کودکان نبینند. نگاهش به پدر کودکان افتاد.
علی جان، برای شفایشان نذر کرده ای؟
سه روز… سه روز، روزه بگیرم اگر خدا شفایشان دهد.
٭ ٭ ٭
سپیده شیری رنگِ صبح سرزد. کودکان نرم نرمک چشم گشودند. حس کردند سبک تر شده اند. آبی به صورت زدند. شادابتر شدند. اثری از بیماری بر چهره معصومشان نبود. گویی از یک خواب طولانی بر خاسته اند. پس از یک زمزمه صبحگاهی با خداوند دست به آسمان گشودند. خدایا شکر!
خورشید ارغوانی غروب در خمگاه آسمان فرو می نشست. فاطمه(ع) و فضّه سخت در کار منزل بودند. جوهایی را که علی(ع) تهیه کرده بود در کمتر از ساعتی دستاس کردند، خمیر کردند، و چانه ها را یکی پس از دیگری د دل داغِ تنور چسباندند. عطر نان تازه با نسیم دَمِ غروب به خانه ها پر کشید. و مرد فقیری را در پی جستجو و کنجکاوی کشاند.
٭ ٭ ٭
زهرا(ع) سفره را آورد. کودکان دور سفره نشستند. فضه پنج نان دست پخت زهرا(ع) را یکی یکی در سفره گذاشت.
این قرص نان برای سرورم علی(ع)، این یکی برای بانویم فاطمه(ع) و این دو برای حسن و حسین و…
مرد فقیر، خسته و گرسنه در کوچه های مدینه سر گردان بود. کنجکاوی غریزشِ او را در پی عطر نان به این سو و آن سو کشیده بود. کوچه ها را یکی یکی پشت سر گذاشته بود تا در آن خانه رسیده بود.از صاحبِ خانه پرسیده بود. نامِ علی(ع) را شنیده بود و با لبخند حلقه در را به صدا در آورده بود.
با شنیدنِ صدای در، علی(ع) بر خاست و با نانی در دست پشت در رفت.
مرد فقیر نان را از دست علی(ع) گرفت و برای آنها دعا کرد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدایی شنید. برگشت و به پشت سر نگاه کرد. نگاهش به بانوی خانه افتاد. نانی به سویش دراز می کرد: این هم برای همسرت!
مرد فقیر نان را بوسید و بر دیده گذاشت. هنوز به ته کوچه نرسیده بود که صداهای کودکانه ای شنید. بازگشت و به عقب نگاه کرد. نگاهش به دو کودک افتاد. به سویشان رفت. نان ها را به سوی مرد گرفتند.
این دو نان هم برای کودکانت.
مرد فقیر هنوز نان های کودکان را نگرفته بود که بانوی دیگری «قرص نانی» را به او داد. مرد فقیر با شگفتی بسیار نان را گرفت و در تاریکی شب به راه افتاد.
٭ ٭ ٭
روز دوّم خانواده علی(ع) گرسنه تر از روز پیش، دست به کارِ خانه شدند. زهرا(ع) جوهای مانده از دیروز را دستاس می کرد. فضّه آب می آورد. و کودکان در حالی که گاه از گرسنگی چشمانشان سیاهی می رفت با شادی نان های جو را از مادر می گرفتند و در سفره می گذاشتند. پیش از آنکه شب چادر رویایی خود را بر سر نخلستانها ی پر راز مدینه بگسترد سفره کوچک زهرا(ع) در اتاق کوچکشان گسترده بود و بر روی آن پنج قرص نان، کمی نمک و کنار سفره سبویی از آب خودنمایی می کرد.
خدایا برای تو روزه گرفتیم و با روزی تو روزه می گشایم و…
هنوزاولین لقمه ها را نگرفته بودند که حلقه در به صدا آمد.
نگاه علی(ع) در پشت در به کودکی ژولیده موی افتاد. دو چشم بی رمق از گرسنگی چند لحظه در یکدیگر نگریستند. لب های لرزان کودک از هم باز شد.
آقا، اگر پسری پدر نداشته باشد، مادرش هم گرسنه باشد و غذایی هم بر سفره نداشته باشند چه باید بکنند؟
لبخندی بر لبان علی(ع) شکفت. دست بر سر پسر کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد:
من به تو خواهم گفت.
و به خانه رفت. کودک به در خانه چشم دوخت. چند لحظه گذشت. یکدفعه از پشتِ در دو دست به سوی کودک دراز شد. پس از آن هم دست های مهربان دو بانو دو کودک خردسال. هر یک نگاههای پسرک یتیم را به میهمانی دست های خود دعوت می کرد.
روز سوّم از راه رسید. سخت تر از دو روز گذشته.
چهره رنگ پریده کودکان دِلِ زهرا(ع) و علی(ع) را به درد می آورد.
قرص خورشید روز سوّم در حالی رخ در نقابِ غروب پنهان می کرد که پنج قرص نان برسفره ساده آنان رُخ می نمود. و باز سبوی آب و همان خورش دو روز پیش و باز صدایی را از پس دیوار شنیدند.
و همه می دانستند که خدا چه شیرین آزمایش می کند. حتّی خدمتکارشان فضه این را بخوبی دریافته بود.
اگر اسیر گرفتاری، گرسنه باشد و غذایی برای خوردن نداشته باشد چه باید بکند؟!
و حالا همه می دانستند که چه باید بکنند. آنها دو روز پیش فهمیده بودند گرسنه چه می کشد. فقیرِ بینوا چه احساسی دارد و اسیر گرفتار نیز…
علی(ع) روز چهارم نگاهی به چهره رنگ پریده کودکان انداخت. حس کرد باید برایشان کاری بکند. هرچند هنگام غروب باز در خانه شان به صدا درآید و این آزمایش بزرگ روزهای دیگر ادامه یابد. برخاست. رو به خانواده کرد و گفت:
راه بیفتیم!
کجا؟
کاروان کوچک آنها سفری بزرگ را آغاز کردند. سفری آسمانی. برای دیدن پیامبر (ص) نگاهِ محبت آمیز رسول خدا(ص) به کودکان افتاد. آغوش گشود و در بغلشان گرفت. خود نیز گرسنه بود. مسلمانان روزگار سختی را می گذراندند. اشک در چشمانش حلقه زد. آنها را به سینه چسباند و روی به آسمان کرد و برایشان دعا کرد.
حالا همه در انتظار واقعه ای بودند، همه روح های پاک، سبکبال و از خود رسته. پیامبر(ص) گویی در دنیای دیگری فرو رفته بود. نگاه های نافذش را به افق دوخته بود. که حس کرد صدای خوشی کلماتی را در گوشش نرم نرم زمزمه می کند: آیا برانسان روزگاری نگذشت که چیزی قابل ذکری نبود؟
ما انسان را از نطفه ای آمیخته آفریده ایم و به آزمونش کشانده ایم و او را شنوا و بینا ساخته ایم…
آنان به نذر خود وفا می کنند و از روزی که شرش دامن گستر است، بیم دارند.
غذا(ی خود) را با آن که دوست دارند به مستمند و یتیم و اسیر دهند.
(گویند) ما شما را فقط برای خشنودی خداوند غذا می دهیم. از شما پاداش و سپاسی نمی خواهیم…
سپس خداوند آنان را از شرّ آن روز در امان دارد و به ایشان تازگی و خرّمی بنمایاند.
به آنان به خاطر شکیبی که ورزیده اند بوستانی (بهشتی) و (جامه) ابریشم پاداش دهد. چون آنجا را بنگری، ناز و نعمت (فراوان) و ملک بیکران بینی… این پاداشی برای شماست وسعی شما مشکور است.
پیامبر(ص) چهره از افق برگرفت و رو به علی(ع) و خانواده اش کرد.
علی جان، خداوند هدیه ای برای شما آورده است، یک هدیه بزرگ آسمانی.
چه؟
سوره انسان را.
خانواده علی(ع) زیر بارش هدیه های آسمانی لبخند می زدند. گرسنگی خود را از یاد برده بودند و یا گویی اصلاً گرسنه نبودند. خداوند آنها را از چشمه ها و غذاهایی که به نیکان وعده داده بود، بهره مند کرده بود.