
دیشب درون محبسِ بیداد هارون مى گفت موسى با رضایش قصه خوندیشب پدر را سر به دامان پسر بود چشم پسر محو تماشاى پدر بوددیشب پدر سوز دلش را ساز مى کرد بهر پسر افشا هزاران راز مى کردلعل لبش لب تشنگان را نوش مى داد او راز مى گفت و رضایش گوش مى دادمى گفت: اى نور دل شمع شب تاریک لحظه اى از گردنم زنجیر برداراز بس که با کُند ستم من آشنایم کوبیده گشته گوشت هاى ...