اولین جوان بنی هاشم از پدر اذن جهاد گرفته و میخواهد راهی میدان نبرد گردد.
پدر به او اجازه میدهد. او برای وداع با عمههای خود و خواهرانش راهی خیمه میگردد. همه او را چون نگینی در آغوش میگیرند و به یاد رسول الله در این قربت و وانفسا اشک غریبی میریزند.
علی اکبر جنگ نمایانی میکند وشماری از لشکر دشمن را به دیار عدم میفرستد، که ناگهان صدایی بر میخیزد: «من باید داغ این جوان را بر دل مادرش بگذارم!» ضربهای بر فرق علی اکبر منزل میگزیند و او پدرش را صدا میزند که:
- یا ابتاه! الیک منی السلام هذا جدی رسول الله!
امام چون بازی شکاری از راه میرسد و فرزند خویش را غرق در خون میبیند. دشمن همه چشم شدهاند و حسین را میپایند که کنار جسد فرزند نشسته و او را در آغوش گرفته و صدایش میزنند.
- یاعلی! علی الدنیا یعدک العفا.
ناگهان صدایی زنی به گوش حسین میرسد که باگریه و ناله به سوی جسد میآید.
او کیست؟ او عقلیة بنی هاشم است که میآید و میخواند: «ای پسر برادرم! ای میوة دلم!»
امام او را از جسد برمیدارد و به سوی خیمهها میبرند و جوانان بنیهاشم را امر میکند تا جسد علی اکبر را به خیمه گاه بیاورند.
منبع : سایت عاشورا