به گزارش خبرنگار مهر، سیده عذرا موسوی نویسنده و روزنامهنگار ادبی و خالق مجموعه داستانهای «جشن باغ صدری» و «گربه معبد کنکور» یادداشت بلندی را با نگاه به رمان «برج قحطی» اثر هادی حکیمیان در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است. لازم به یادآوری است این رمان نامزد جایزه ادبی جلال آل احمد و شهید حبیب غنیپور در سال جاری بود و توجه بسیاری را در میان منتقدان در سال اخیر به خود جلب کرده است.
متن این یادداشت به شرح زیر است:
«برج قحطی» اثر هادی حکیمیان برای نخستین بار در بهار 1394 از سوی نشر «شهرستان ادب» راهی بازار کتاب شد. این اثر در «نهمین جایزه جلال آلاحمد» و «شانزدهمین جایزهی کتاب سال شهید غنیپور» نامزد دریافت جایزه شد. فارق از اینها برج قحطی اثر قابل تأملی است که نمیتوان بیتفاوت از کنار آن گذشت.
برج قحطی، داستان جوانی مبارز با تفکرات کمونیستی، فارغالتحصیل دانشکده فنی و بزرگ شده تهران است که در شهر یزد ساکن شده و بهعنوان معلم حقالتدریسی در دانشسرای مقدماتی مشغول به فعالیت میشود. در آستانهی سفر ملکه، فرح پهلوی به یزد، «آویش»، دختر علیارفعخان، فرماندار سابق یزد که از علاقه راوی به تاریخ و تخصص او در این زمینه مطلع شده است، به او پیشنهاد نگارش یک نمایشنامه را میدهد. به دنبال این برنامه، راوی با برخی چهرههای سرشناس یزد آشنا شده و دل در گروی عشق آویش میبندد. پس از مدتی وی با گروهی از جوانان مذهبی و انقلابی شهر ارتباط مییابد و در جریان ترور دادستان نظامی ارتش شاهنشاهی دستگیر میشود. او که دچار فراموشی شده، در بازداشتگاه تحت شکنجههای فراوان قرار میگیرد و خاطرات گذشتهاش که شرح آشنایی با اعضای انجمن ادبی شهر، ارتباط با برخی بزرگان و مسئولان شهر، ارتباط کاری با آویش و علاقهاش به تاریخ یزد است، بازگو میشود.
قهرمان داستان که در اثر شکنجههای جسمی و روحی دچار اختلالات شدید روانی شده، برای مدتی به قرنطینه بهداری منتقل میشود و پس از مرخص شدن از قرنطینه، چند ماهی را به عنوان معلم در یکی از روستاهای دور افتادهی حاشیهی کویر، روزگار میگذراند. ولی با رخ دادن قتلی در روستا، دوباره به عنوان مظنون بازداشت شده و به زندان عمومی شهر فرستاده میشود. به دنبال شورش زندانیان و کشته و زخمی شدن برخی از آنها، راوی – که مسئولان زندان دلایل کافی برای نگهداری او نیافتهاند- به دلیل اختلالات روانی، دوباره راهی تیمارستان میشود. و سرانجام پس از مدتی، زمانی که ظاهراً حالش بهتر شده از تیمارستان مرخص میشود و از آنجا که دوستی در شهر ندارد، ناچار دوباره به همان روستای حاشیه کویر پناه میبرد.
اگر رمان تاریخی را زیرگونهای از رمان بدانیم، نمیتواند چیز دیگری بهجز رمان باشد و پس از آن است که میتواند صفت «تاریخی» بیابد. درواقع رمان تاریخی آمیزهای از تخیل و واقعیت است و آنچه رمان را تاریخی میسازد، درونمایه، موضوع و یا طرح است. یعنی مادهی اولیه داستان، تاریخ است و بسته به اینکه چهقدر از واقعیت دور و به تخیل نزدیک میشود، جوهر تاریخی آن کم یا زیاد میگردد. بنابراین نویسنده باید در گام نخست، یک سری مطالب غیر خیالی را گرد آورد، ولی نباید فراموش کند که «تاریخی» تنها صفتی برای این گونهی رمان است و هوشیار باشد که گرفتار نقل تاریخ نشود. به عبارت دیگر، پیامد نهایی آمیختگی تاریخ و ادبیات در این گونه، حاصل تاریخ نیست؛ بلکه محصول ادبیات و درواقع تخیل است.
رماننویس مجاز است در پرداخت شخصیتها و حقایق تاریخی تا حدی از اختیار و جعل بهره ببرد؛ به شرطی که این موارد در محدوده خاصی اعمال شوند و آنها را تبدیل به اموری غیر قابل تشخیص و یا دورغ نسازند و از همین رو است که رمان تاریخی با تمام پایبندیاش به تاریخ، اثری قابل استناد نیست.
حکیمیان در برج قحطی، با توانمندی بسیار و بهخوبی از تاریخ بهره گرفته و البته هوشمندی ویژهای به کار برده است و آن اینکه زمانی که خواننده در روایتی غرق میشود و ممکن است آن را یک روایت صرفاً تاریخی تلقی کند، پیشدستی میکند و اثر را از دام این اتهام نجات میدهد. مثلاً راوی، ماجرای مرگ «لالاریحان» و «جنون عبدالکریمخان» را تعریف میکند و بعد میگوید، «این ماجرا در هیچ کتابی نوشته نشده و شاهد زندهای وجود ندارد، ولی من دیدهام». ص 162
یا هنگامی که در قرنطینه S.P.R ماجرایی تاریخی را نقل میکند میگوید، «قضیه کشته شدن حاجمندنقی را هم کامل برایش شرح دادم، اما خان آلمان از این بابت چیزی یادش نبود؛ یعنی هرچه اصرار کردم گفت، همچو چیزی را نشنیده، نه توی جوانی نه حالا که پیر شده.» ص 223
یا «خانم پاییزه حرفهایم را همیشه با صبر و حوصله گوش میکند و آخرش هم میگوید: «همهاش وهمیات است. باور کن همه اینها وهمیات است.»» ص 186
و به این ترتیب به خواننده گوشزد میکند که اینها همه ساخته و پرداختهی ذهن نویسنده است، نه تاریخ صرف.
همچنین میتوان برج قحطی را یک رمان بومی دانست. نویسنده در رمان محلی، بر جغرافیا و بافت تاریخی یک منطقه، اقوام، فرهنگ و نظام معیشتی خاص آن و همینطور بر گویش و زبان آن منطقه تأکید میورزد و به ترسیم دقیق جلوههای زندگی مردم آن منطقه میپردازد.
نویسنده برج قحطی، یزد را بهعنوان بستری برای نقل داستان خود برگزیده است. او دست مخاطب را میگیرد، در کوچهپسکوچههای شهر میگرداند و ویرانهها و حصار قدیمی شهر را نشانش میدهد. شاید یزد تنها شهری باشد که در آن زرتشتی، یهودی و مسلمان اینطور آمیخته باهم زندگی میکنند و این پدیده باعث ایجاد ویژگیهای منحصر به فردی شده است. حکیمیان نیز توانسته بهخوبی از این ظرفیت بهره ببرد و شخصیتهای زیبای خود را در قالب این خردهفرهنگها خلق کند.
حسین سرباز میگوید: «جهود هم بنده خداست، یکخردهای گدا و بدصفت و پچل هستند، اما خوب هستند دیگر، چیزی که خدا خواسته که نمیشود گفت چرا. ما چه میدانیم؟ شاید جهودها هم به یک دردی میخورند، وگرنه خدا که بیکار نبوده این همه بنشیند جهود خلق بکند.
نجمالهدی میگوید: «من همسایه جهودها بودهام و تا حالا هم بدیشان را ندیدهام. پدر خدابیامرزم هم همیشه میگفت، اگر گشنهتشنه بودی، برو خانه جهود که پاک است، اگر هم سرپناه نداشتی و شب ویلان بودی، برو خانه گبر بخسب که رحم دل دارد...» ص 323
همین انتخاب اقلیم در اثر باعث شده تا ظرافتهای مردمشناسانه بسیاری نمود یابد. اشاره به برخی آداب و عقاید مثل روشن کردن آتش روی پشتبام در شب 15 مرداد به نشانهی شکستن زهر هوا (ص 294)، کاهریزان کردن در ظهر روز بیستم مرداد، بر دهانه قنات تا زمین دوباره بجوشد و قهر و عذاب دور شود (ص 294)، زن دادن قنات در غروب روز بیستم مرداد (ص 425) و عقیدهی زرتشتیان دربارهی چاه نازبانو (محل غیب شدن خواهر شهربانو، دختر یزگرد) که آن را حاجت دهنده به دختران دم بخت و زنان نازا میدانند، از آن دست است.
همچنین یکی از ویژگیهای رمان محلی، اتکا به «تاریخ شفاهی» است که به نظر میآید حکیمیان از این عنصر در اثر خود بسیار بهره برده است.
«حسین پاپلی»، نویسندهی شازده حمام که اتفاقاً او نیز یزدی است، در اثر خود به نکته ظریفی اشاره میکند؛ اینکه کسی که در دهههای 20 و 30 در ایران زندگی کرده و عصر سنتِ پیش از مدرنتیه را تجربه کرده است، عمری سههزار ساله دارد؛ چون در طول سه هزار سال، وضع همواره همینطور بوده است. بنابراین زمانی که مخاطب سرگذشت مردم یزد را در دوره پهلوی اول، مشروطه و پیش از آن، در برج قحطی میخواند، انگار سرگذشتی طولانی از مردم ایران را از نظر میگذراند.
برجستهترین و ممتازترین ویژگی برج قحطی، زبان آن است که در این اثر بر نثر منطبق شده است. زبان برج قحطی قوام یافته و پخته است و معلوم است که نویسنده برای دست یافتن به آن، تلاش فراوانی کرده و نتیجه این کوشش واقعاً قابل تقدیر است. هرچند که ممکن است مخاطبان واکنشهای متفاوتی در برابر آن داشته باشند؛ زیرا تعداد واژههای بومی و محلی در آن بسیار زیاد است.
یکی دیگر از ویژگیهای برج قحطی، شکستن تصویر مردِ دانا و توانایِ شکستناپذیر است. یکی از کلیشههای جنسیتی که در بسیاری از آثار ادبی جهان؛ به ویژه ایران نمود بارزی دارد، تصویر مردان قوی، توانا، زیرک، دانا و مستقل است؛ مردانی که به ندرت احساساتی چون غم و ترس را از خود بروز میدهند. ولی در برج قحطی، مخاطب با مردانی روبهرو میشود که بیپروا احساسات خود را نشان میدهند و در سختیها و گرفتاریها «زیر گریه میزنند»؛ مثل راوی، دکتر، بازجوی دهاتی، ارباب خسرو، میرزا رضای طالساز، اوستا تقی و بسیاری مردهای دیگر. انگار همه مردها و اصلاً همه آدمها بغض فروخوردهای دارند که منتظر یک تلنگر و یک اشاره است که تبدیل به اشک بشود و سرازیر شود. انگار تمام ظلمها، بیعدالتیها و سرخوردگیها در سینه آدمها تبدیل به عقده شده است.
رمان شروع خوب و پرانرژیای دارد و حکیمیان ثابت کرده که ذهن داستانپرداز و دهان قصهگویی دارد که میتواند مثل «شهرزاد» هزارویک شب، هر شب ماجرایی را رو کند و داستانی بگوید؛ آنچنان که مخاطبان با سلیقههای گوناگون را جذب اثر خود کند. بااینهمه رفتهرفته در خلال داستان از انرژی اولیه اثر کاسته میشود و انگار راوی تنها به دنبال بهانههای برای بیان خرده روایتهاست. بااینکه خرده روایتها فینفسه جذاب و زیبا هستند، ولی گاهی از خط اصلی داستان دور میشوند و به عبارتی داستان را به بیراهه میبرند؛ به نحوی که فصل پنجم، همان فصلی که راوی گرفتار زندان عمومی شده است را از کارآیی میاندازد و این تصور را ایجاد میکند که حتی اگر این فصل حذف میشد، مشکلی در پیرنگ داستان رخ نمیداد.
این اتفاق درباره شخصیتهای داستان نیز به وقوع میپیوندد. حکیمیان در فصل اول، شخصیتهای بسیار زیبا و جانداری خلق کرده است؛ مثل صنمبانو، دبیر جغرافیا و دبیر ریاضی که به راحتی از دست میروند و در حصار همان فصل گرفتار میشوند. ایکاش نویسنده از ظرفیتی که ساخته و برای فراهم آوردن آن تلاش نموده، بیش از این بهره میبرد.
درواقع یکی از پاشنه آشیلهای برج قحطی سیل شخصیتهای ریز و درشتی است که وارد داستان میشوند، اثری از خود به جا میگذارند و میگذرند. اثر برخی از این شخصیتها آنچنان کمرنگ و سطحی است که به زودی فراموش میشوند و تنها باعث شلوغی اثر میشوند.
گربه بیدنجیلی که بچهاش را به نیش گرفته، یکی دیگر از شخصیتهاست که بارها و بارها در داستان حضور مییابد و نمیتوان بیتفاوت از کنار او گذشت. گربه بیدنجیلی حتماً یک نماد است؛ هرچند که به نظر میرسد نویسنده نقشه و طرحی برای حضور دائم او در داستان ندارد. یعنی دقیقاً معلوم نیست که این گربه باید کجاها باشد و کجاها نباشد؛ حال آنکه بیمناسبت و با مناسبت به هر گوشه سرک میکشد.
همانطور که پیشتر نیز اشاره شد، یکی از نقاط قوت اثر، زبان پخته و منسجم آن است، بااینحال ذکر چند نکته دربارهی زبان ضروری است.
نخست اینکه زبان فارسی از زمان مشروطه به این سو، رو به سادگی گذاشته و این روند همواره سیر صعودی داشته است؛ درحالیکه زبان داستان برج قحطی - بااینکه داستان در سالهای 53 و 54 رخ میدهد- تنه به تنهی زبان آثار دهه 20 و پیش از آن میزند. همچنین راوی داستان، این زبان را برای خود اختصاصی کرده است؛ مثلاً حروف اضافه را حذف میکند.
- سرهنگ اختری زنگِ رئیس کلانتری شش میزند. ص 410
- فحش کلاته (یکی از شخصیتهای اثر) داد. ص 409
- هیچکس گوشِ حرفهایم نمیکرد. ص 421
- اینجا هم بدترِ کافه شراگ نیست. ص 369
دوم اینکه راوی، جوانی بزرگشده تهران است، لیسانس فنی دارد، با زبان انگلیسی و فرانسه آشناست (آنقدر که تدریس میکند)، آموزگار موسیقی است و عضو یک سازمان سیاسی است؛ یعنی مراودات اجتماعی فراوانی دارد. بنابراین زبان راوی و این حجم استفاده از واژههای بومی اصلاً قابل قبول نیست. درواقع تناسبی میان زبان و شخصیت راوی وجود ندارد.
چهطور جوانی با این مشخصات به چنین زبان دست یافته است؟ این مسأله، پیرنگ داستان را زیر سؤال میبرد؛ زیرا دلیلی منطقی برای این اتفاق تراشیده نشده است و جالب اینکه اصلاً باعث شگفتی اطرافیانش نمیشود؛ بااینکه همه اصرار دارند به او بقبولانند که چون بزرگ شدهی تهران است، با فرهنگ و مردم یزد غریبه است.
نکته دیگر که به محتوای اثر بازمیگردد، دیدگاههای ایدئولوژیک راوی است. راوی که عقاید چپ دارد و از دین گریزان است، در جایجای اثر، فاصله خود از دین و مذهب را حفظ میکند، ولی زمانی که «آدخت»، پیرزنی از اهالی روستا شاخهای از گل آویشن به راوی میدهد، راوی یاد آویش و شاخهای از شکوفههای بادام که آویش به او هدیه کرده بود میافتد و ناخودآگاه بغضش میترکد.
«جلوی آدخت نمیخواستم چیزی بروز بدهم، اما پیرزن زیر بازوم را گرفت از زمین بلندم کرد و با لبخندی کمرنگ گفت: «شاید باورش برات سخت باشد، اما من هم یک روزی مثل تو جوان بودهام؛ برای همین هم درد دلدادگی برایم غریبه نیست. از من گیس سفید میشنوی، هر طوری هست دوباره برو سراغش. اگر هم یک جوری است که دستت چاره کوتاه شده، همه چیز را بسپار به خدا.»
خدا، خدا، خدا... خدا همه جا بود؛ حتی توی ترس، در اوج نداری، مانده در میانه یک تنهایی بیانتها و با همه خستگی داشتم خودم را مجاب میکردم به ماندن. به این حرف آدخت که لابد کسی آن بالابالاها هست، کسی که دستم را گرفته و رهمنون اینجا کرده و اصلاً با همین ایمان تازه شکل گرفته بود که روزهایم شب میشد.» ص 270
این تنها جایی است که در زندگی راوی، حرفی از خدا به میان میآید و البته در حد یک شعار باقی میماند، فراموش میشود و دیگر در هیچ جایی از زندگی او، نشانهای از آن دیده نمیشود. حال این پرسش به ذهن میرسد که چرا حرف از خدا به میان آمد و چرا پررنگتر نشد؟ ای کاش نویسنده بیشتر به این موضوع میپرداخت و یا اصلاً حرفی از آن به میان نمیآورد.
برج قحطی یکی از ارزشمندترین آثاری است که در سالهای اخیر وارد بازار کتاب شده، کام خواننده ایرانی را شیرین کرده و بر ارزش ادبیات داستانی فارسی افزوده است. جا دارد به هادی حکیمیان برای خلق چنین اثر گرانمایهای دست مریزاد بگوییم و برایش آرزوی موفقیتهای روزافزون کنیم.