کتاب تهوع اثر ژان پل سارتر می باشد که ایشان بر این عقیده می باشند که جزو بهترین اثرش محسوب می شود و دارای متن و جملات نابی است. بنابراین، اگر شما نیز به دنبال جملات کتاب تهوع هستید بهتر است تا پایان مطلب همراه ما باشید.
جملات زیبا کتاب تهوع اثر ژان پل سارتر
نویسنده این کتاب فیلسوف، فیلمنامه نویس، نمایش نامه نویس، روزنامه نگار، فعال سیاسی، منتقد و نویسنده روشنفکر فرانسوی قرن بیستم بود که این کتاب در مورد جوانی به نام آنتوان روکانتن می باشد. که افسرده و گوشه گیر است و با اعضای خانواده اش هیچ پیوندی ندارد و هیچ دوستی ندارد. که در ادامه مطلب جملات کتاب تهوع را در اختیارتان گذاشته ایم تا بتوانید از بین آن ها متن های نابی را انتخاب کنید و در شبکه های اجتماعی نیز از آن ها استفاده نمایید.

گزیده متن زیبا کتاب تهوع
… ولی هر دم گویا در شرف آن بودند که همه چیز را ول کنند و خودشان را نابود کنند. خسته و پیر و به نادلخواه به وجود داشتن ادامه میدادند، فقط چون که ضعیفتر از آن بودند که بمیرند، چون که مرگ فقط میتوانست از بیرون به سراغشان بیاید.
******
شاید فهمیدن چهرۀ آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسانها زندگی میکنند یاد گرفتهاند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همانگونه که در نظر دوستانشان مینمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم اینقدر برهنه است؟ تو گویی_بله، تو گویی طبیعت بدون انسانها.
******
جملات ناب رمان تهوع
بیشتر وقت ها، افکارم چون به کلمات متصل نمیشوند، مه آلود میمانند. شکلهای مبهم و غریبی به خود میگیرند و بعد ناپدید میشوند: فوراً فراموششان میکنم.
******
حالم خراب است! حالم خیلی خراب است: دچارش شدهام، دچار کثافت، دچار تهوع. و این بار به شکلی تازه: توی یک کافه مرا گرفت: تا حالا کافهها تنها پناهگاهم بودند چون پر از آدم و نورانیاند: دیگر حتی این را نخواهم داشت. نمیدانم وقتی در اتاقم گیر بیفتم کجا باید بروم.
******

متن های کوتاه و ناب کتاب نهوع
دارم بیشتر از خودم عمر میکنم…
******
هر موجودی بدون دلیل زاده میشود، از روی ضعف خودش را امتداد میدهد و به تصادف میمیرد.
******
… او همیشه دلش میخواست به «لحظههای کامل» برسد.
******
سخنان یک دیوانه در نسبت با موقعیتی که در آن است پوچ است ولی نه در نسبت با دیوانگیش.
******
جملات زیبا و معروف رمان تهوع
تهوع درون من نیست: آن را آنجا روی دیوار، روی بند شلوار، در تمام دور و برم احساس میکنم. با کافه یکی است، این منم که درونش هستم.
******
واقعیت این است که من نمیتوانم قلمم را زمین بگذارم: تصور میکنم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم که با نوشتن آن را عقب میاندازم.
******
رنجی فراموش شده که نمیتواند خودش را فراموش کند.
******
متن دلنشین رمان تهوع اثر ژان پل سارتر
تمام زندگی ام پشت سرم است. تمامش را میبینم. شکلش را و حرکات آرامش را که مرا تا اینجا کشانده اند میبینم.
******
باز هم یک شهر: این یکی، یک رود از وسطش رد شده، آن یکی کنار دریاست؛ از این که بگذریم شبیه همند.
******
دوست ندارم بفهمم که کسی به همان چیزهایی فکر کرده که من فکر کردم.
******
جملات کوتاه رمان تهوع
باید برق را خاموش کنم. دو چراغ فقط برای یک مشتری، آن هم ساعت نه صبح؟ ارباب دعوایم میکند.
******
آیا در افکارش فضاها خالی اند یا اینکه افکار خالی در سرش میچرخند؟
******
دوست دارند به ما بقبولانند که گذشته شان هدر نرفته، که خاطره هایشان متراکم شده و به نرمی تبدیل به دانایی شده.
******

جملات مفهومی رمان تهوع
وانمود میکرد متعجب و خشمگین است، ولی اعتقادی به کارش نداشت. خوب میدانست که واقعه آنجاست و هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد و باید همهٔ دقایقش را یک به یک از سر بگذراند.
******
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر میکنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم.
******
«حالا باید از خودت بگویی.» الان است که از خودش بگوید. چه فایده ای دارد؟ تهوع، ترس، هستی… بهتر است همه اش را پیش خودم نگه دارم.
******
بهترین جملات رمان تهوع
حس کردم که انگار اشیا میخواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمیتوانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار میکشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه میماندند، فراموش میکردند که میخواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور میماندند.
******
کاش میتوانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی میکنم. موفق میشوم: انگار کله ام پر از دود میشود… و باز از سر گرفته میشود: «دود… فکر نکنم… نمیخواهم فکر کنم… فکر میکنم که نمیخواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمیخواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است.» پس هیچوقت تمامی ندارد؟
******
متن های ناب کتاب تهوع
آن چیز، که انتظار میکشید، قد برافراشت، به من هجوم آورد، در من ذوب شد، درونم جاری میشود، من از آن آکنده ام. چیزی نیست: آن چیز، منم. هستی، رها شده، آزاد، به رویم موج میزند. وجود دارم.
******
همین طور که قلمم در هوا مانده بود، محو تماشای این کاغذ درخشان شدم. چقدر سخت و خیره کننده بود! چقدر حضور داشت! تنها چیزی که داشت زمان حال بود. حروفی که تازه رویش نوشته بودم، هنوز خشک نشده بود و از حالا دیگر به من تعلق نداشت.
******

جملات طولانی رمان تهوع
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه میکرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه میشویم؟آنی نمیداند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که میرسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است.
******
«آه آقا شما آدم خوشاقبالی هستید. اگر اینکه میگویند راست باشد، سفر بهترین مدرسههاست. نظر شما هم همین است آقا؟»
حرکت مبهمی میکنم. خوشبختانه حرفش را به پایان نبرده است.
«حتما سفر موجب دگرگونی زیادی میشود. اگر روزی روزگاری بنا میشد به سفر بروم، به نظرم دلم میخواست که قبل از عزیمت کوچکترین مشخصات شخصیتم را یادداشت بکنم تا بتوانم موقع بازگشت مقایسه کنم که چه بودم و چه شدهام. خواندهام که بعضی مسافران چنان قیافه و اخلاقشان عوض میشود که وقتی برمیگردند نزدیکترین بستگانشان آنها را بجا نمیآورند.»
*****
«آه آقا! عادات و رسوم عجیباند»
کمی نفس بریده آروارۀ بزرگ الاغوارش را به طرفم نشانه میرود. بوی توتون و آب گندیده میدهد. چشمهای هاج و واجش مثل گویهای آتشین میدرخشند و موی تُنُکش هالهای از مه دور جمجمهاش میاندازد. زیر این جمجمه سامویدها، نیام نیامها، ماداگاسکاریها و فوئژیینها شگفتترین مراسم را جشن میگیرند. پدران پیر و کودکانشان را میخورند. به آهنگ تام تام طبل آنقدر دور خودشان میچرخند که بیهوش میافتند. تن به سرسام آموک میدهند. مردگانشان را میسوزانند. آنها را روباز روی بامها میگذارند. آنها را در قایقی که با مشعل روشن شده به آب رودخانه میدهند. مادر با پسر، پدر با دختر، برادر با خواهر همینجوری دست بر قضا جماع میکنند. خودشان را مثله میکنند، اخته میکنند. با تکههای چوبین لبهای زیرینشان را کش میدهند، و روی پشتشان هیولا خالکوبی میکنند.
«آیا میتوان همراه پاسکال، گفت که عادات و رسوم، طبیعت دوم بشرند؟»
******
جملات رمان تهوع، فیلسوف معروف ژان پل سارتر
با لحنی چرب و نرم میگوید: «دلم میخواهد معلوماتم را در بعضی نکات توسعه بدهم، و همچنین دلم میخواهد که چیزی غیرمترقبه، چیزی جدید، یعنی در واقع ماجراهایی برایم اتفاق بیفتد.»
صدایش را پایین آورده و حالت شیطنت آمیزی به خود گرفته است.
حیرت زده میپرسم: « چه جور ماجراهایی؟»
«هر جوری که بشود، آقا. سوار قطار عوضی شدن. در شهری ناشناس پیاده شدن. گم کردن کیف بغلی. اشتباها دستگیر شدن، شب را در زندان گذراندن. آقا، به گمانم میتوان ماجرا را اینطور تعریف کرد: رویدادی که از ردۀ امور عادی بیرون است، بیآنکه ضرورتا فوقالعاده باشد. مردم از جادوی ماجراها صحبت میکنند. آیا این تعبیر به نظرتان درست است؟ میخواستم سؤالی ازتان بکنم آقا»
«چیست؟»
سرخ میشود و لبخند میزند.
«ولی شاید فضولی باشد…»
«نه، بفرمایید»
به سویم خم میشود و با چشمهای نیمهبسته میپرسد:
«آیا شما ماجراهای زیادی داشتهاید، آقا؟»
******

شما همراهان عزیز در صورت تمایل با کلیک بر روی جملات کتاب پنج زبان عشق و جملات کتاب بلندی های بادگیر می توانید متن های نابی را مطالعه نمایید.