
زمانی مادربزرگم داستان کوتاه و جالبی برایم تعریف می کرد. یک بعدازظهر که به مطب دکترش رفته بود، دکتر کیف دستیآش را برداشته روی صندلی کناری گذارده بود و هنگامی که متوجه وزن سنگین آن شد، گفته بود «شما باید بسیارثروتمند باشید» و مادربزرگم با روی باز و شوخ طبعانه گفته بود: «بله هستم».