ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

گروه-جهاد-و-مقاومت-مشرق

یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان»؛ اول منظورش را نفهمیدم. بعد حالی‌ام کرد بیست و چهار ساعت است خوابیده‌ام. در تمام این مدت خودش بی‌سیم را برداشته بود و حرف می‌زد.
طلاس گفت: این مهمات‌هایی که تو می‌خواهی ما توی وزارت دفاع تولید نمی‌کنیم. اینها مهمات‌های خریداری شده ارتش است. من حرفی ندارم کمک کنم ولی به رییس ستاد ارتش، حکمت شهابی زنگ بزن و جریان را به او بگو.
با ناراحتی هر چه لعن و نفرین بود نثار ترامپ می‌کردیم. خون حاجی به دستور او روی زمین عراق ریخته شده بود. وقتی به خودم آمدم، دیدم دختر کوچکم کنار دیوار نشسته است. دستهای کوچکش را بالا برده و می‌گوید...
منصور لبخندی زد و ادامه داد: فقط خواستم بهتون بگم خیلی از خانواده‌ها هستن که چند شهید تقدیم اسلام کردن، اگه منم شهید شدم ناراحت نباشید و صبوری کنید. تا دشمن شاد نشه...
از همان سیزده سالگی! وقتی سورنا هنوز سیزده سال بیشتر نداشت یک شب رفتیم خانه تیمسار عماد از دوستان قدیمی و هم‌دوره‌ای‌های دانشکده منصور. دختر او 9سال بیشتر نداشت...
خودش می‌گفت: «مدتی که در ارتش نبودم سه ماه از سال رئیس اتوبوسرانی عراق بودم و سه ماه دیگه رو می‌رفتم اروپا عیاشی.» صدام همان اول به او قول‌هایی داده بود...
چیزی که بیشتر از همه آزارش می‌داد وجود «بشاره» توی زندان بود و چقدر دلش می‌خواست در یک گور خفته باشد. به مسئول زندان و تمامی زندانبانان سفارش کرد تا جایی که می‌توانند با بشاره بدرفتاری کنند...
مرخصی که می‌آمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش می‌گرفت پر از نقشه و مدارک جنگ، از لشکر به ستاد از ستاد به سازمان جغرافیایی از اینجا به آنجا. می‌گفتیم لااقل مدارکت را بگذار توی کیف...
به سنگر که رسید چند رزمنده که جلوی در ایستاهد بودند مانعش شدند. یکی از آنها که برادر کریمی صدایش می‌کردن، گفت: کجا اخوی؟ با این سر و وضع می‌رن مجلس دعا؟ نمی‌خوایین یاد بگیرین اینجا چاله میدون نیست!
اعطای هدیه به نویسندگان برگزیده برای رفع بخشی از موانع مالی در راستای ادامه حضور در عرصه دشوار پژوهش است. این مسئله برای پژوهشگران و نویسندگان دیگر علاقه‌مند به این حوزه انگیزه‌ساز است.
پیشخوان