به همراه خانواده به اردوگاه آموزشی پدر رفته بودیم، همه گرداگرد پدر گرم گفتوگو بودند و میگفتند و میخندیدند اما من در این میان دوست داشتم که با تفنگی بازی کنم که البته با تفنگهای اسباببازی فرق داشت و برای قد و قواره من زیادی بزرگ بود و حتی با هر دو دستم هم نمیتوانستم آن را بلند کنم. این آخرین چیزی است که از پدرم به یاد دارم.