ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

لشگر-27-محمد-رسول-الله

کت و شلوار را گرفت و رفت. پدرتوی جیبش هم مقداری پول، کادوی عروسی گذاشت. در دلش چه غوغا و بغضی بود، فقط خدا می دانست. بعدها همان جوان، هر از گاهی می آمد و سر می زد بهش.
درست همان نقطه ای که می خواست وارد سنگر شود، انفجار صورت گرفت و گرد و غبار به آسمان بلند شد. نفسم بند آمد. لحظاتی نگذشته بود که همه حرکتهای گذشته برایم معنا پیدا کردند و تفسیر شدند.
پیشخوان