ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

امبولانس

بعد از ضربه‌های اساسی که منافقین خوردند و سازمان رزمشان فرو پاشید، بدترین اهانت‌ها ر ا به همدیگر می‌کردند و به فرماندهانشان فحش و ناسزا می‌دادند.
«همین که مردها اسلحه به دست گرفتند برای دفاع از کشورمان، ما هم توی شهرهای جبهه ماندیم تا دشمن فکر نکند شهرها خالی از سکنه شده است. ما هم جنگیدیم با هر چه که می‌خواست مقاومت مان را بشکند.»
ماجرای اتراق شبانه در روستایی در جاده گاران را برایش تعریف کردم، زهرا آماده بود با یک نارنجک خودش و عده‌ای از ضد انقلاب را منفجر کند. احمد سرش را به یک طرف کج کرده بود و با دقت به حرف‌های من گوش کرد.
یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان»؛ اول منظورش را نفهمیدم. بعد حالی‌ام کرد بیست و چهار ساعت است خوابیده‌ام. در تمام این مدت خودش بی‌سیم را برداشته بود و حرف می‌زد.
متوسلیان پس از نشستن در داخل اتومبیل مرسدس بنز 280 سفارت. نگاهی به همت و جمع همرزمان باوفای خود کرد و در سکوت، پلک‌های خود را بر هم فشرد. داخل خودرو علاوه بر متوسلیان، چند نفر دیگر هم نشسته بودند.
منتظر رفتن بودم. اولش به ذهنم رسید با بی‌سیم خبر کنم آمبولانس بیاید و بعد آب پاکی را خودم ریختم روی دست خودم. خیال خودم را تخت کردم که نمی‌شود. کسی نمی‌تواند بیاید. چشم‌هایم را بستم...
من را در بیمارستان ارتش بستری کردند. روز چهارشنبه بود. پزشک‌ها مانده بودند که با پایم چه کنند. گفتند روز شنبه شورای پزشکی تشکیل‌ می‌دهیم تا در این باره تصمیم بگیریم. تا دو، سه روز با من کاری نداشتند.
اواخر تابستان شیمی‌درمانی تمام شد. حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج کیلو. موهایش دوباره داشت در می‌آمد؛ نازک نازک مثل موهای نوزاد. ریشهایش هم دوباره داشت پر می‌شد...
از سر و صدای بچه‌ها دوباره به سمت دوشکا برگشتم. یک دفعه با تعجب دیدم اسماعیل پشت ماشین افتاده. گلوله‌ای به پای اسماعیل اصابت کرده بود و خونریزی شدیدی داشت. ناخود آگاه تمام خاطرات اسماعیل در ذهنم آمد.
به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقت‌ها برای ناهار غذای عربی می‌آوردند و بعضی وقت‌ها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا!»
پیشخوان