حضرت آقا گوشی را برداشتند و با بنیصدر در اهواز صحبت کردند. به بنیصدر با تحکم فرمودند: «این وضع نمیشود ادامه پیدا کند. پس کِی میخواهید حرکت کنید؟ اینهمه زمان گذشته است.» بنیصدر گفت: «بسیار خوب، حرف شما را قبول دارم. شما به ستاد لشکر بروید و نیروهای آنجا را تشویق کنید. من هم دستور این کار را میدهم.»