خواندنی ها برچسب :

هادی-ذوالفقاری

حالا سوریه قسمتش شده بود و از شهادت حرف می‌زد. یک آن به دلم افتاد اگر راهی شود، شهید می‌شود. دستش را گرفتم و گفت: «حمید جان! امشب به همه بگو داری می‌ری. بدون دیدن و اجازه گرفتن از پدرت نمی‌ذارم بری!»
از کربلا که آمد به ایران، گفت که من می خواهم بروم نجف و درس طلبگی بخوانم. اینجا هم درس طلبگی می‌خواند اما تصمیم گرفته بود برای ادامه اش برود به نجف. گفتیم چرا نجف؟ برو قم. همه آیات عظام، قم هستند.
پیشخوان