کتاب اسلاوی ژیژک درباره ویروس کرونا در واقع کتابی درباره یک بحران مشخص است که در 10 فصل همراه با مقدمه و ضمیمه منتشر شده است. این کتاب (که بخشهایی از آن در واقع مقالاتی بودهاند که ژیژک طی این مدت در برخی رسانهها منتشر کرده) تلاشی برای بررسی همه جوانب بحران ناشی از ویروس است:
اگر بپذیریم که یکی از مهارتهای ژیژک، تفسیرهای فلسفی روی موضوعات روزمره باشد (که در ادبیات سترون دانشگاهی این رویکرد را با نام بیمسمای مطالعات فرهنگی میشناسند) مساله بینالمللی بحران کرونا تقریبا طیف کاملی از این دست موضوعات را برای او فراهم آورده است.
موضوعاتی که جسته و گریخته در دیگر متون ژیژک پیدا میشد اینجا همگی در یکجا جمع شدهاند. از وجوه روانشناختی و جامعهشناختی تا جنبههای فلسفی و ایدئولوژیک و در نهایت از این منظر که با در نظر گرفتن شرایط موجود کدام امکانات پیش روی ما به نظر محتمل میرسند.
در مجموع ژیژک شرایط بحران را به عنوان فرصتی میبیند که طی آن انسان میتواند یا راه رهایی را انتخاب کند و یا همه دستاوردهای تمدن را به ثمن بخس بفروشد. در قسمتی از کتاب که در ادامه خواهد آمد، تفسیر ژیژک از انواع خستگی در زمانه کرونا را مشاهده خواهیم کرد.
در این نوشته ژیژک نظرات جامعهشناختی بیونگـچول حان درباره مفهوم «جامعه فرسوده» را بررسی کرده و مورد نقد قرار میدهد. او تاکید میکند که طی فرآیند نئولیبرالیزاسیون اخیر بخش زیادی از مسوولیت کار تحت عنوان خودکارآفرینی به عهده خود بندگان واگذار شده است. در مقابل شواهدی موجود است، دال بر اینکه بحران کنونی کرونا راه تغییر را گشوده است.
دستکم مواردی مثل از خود گذشتگی پرستاران و پرسنل بیمارستانی نشان میدهد که خستگی لزوما فقط نتیجه کار بیهوده و از خود بیگانه کارگران یا ناشی از ملال بیکاری ثروتمندان نیست بلکه نوعی سومی از خستگی نیز وجود دارد که عالیترین شکل لذت فردی و اجتماعی را میآفریند: خستگی ناشی از فعالیتی داوطلبانه!
چرا همیشه خسته هستیم؟
اپیدمی کرونا ما را با دو فیگور یا تصویر متضاد و برجسته در زندگی روزمره مواجه میکند: کسانی مثل پرسنل پزشکی و مراقبت که از فرط خستگی زیاد کار به نقطه فرسودگی رسیدهاند و کسانی که کاری برای انجام دادن ندارند چراکه از سر اجبار یا اختیار در خانههایشان محبوس شدهاند.
به عنوان کسی که به دسته دوم تعلق دارد، احساس میکنم، مجبورم از این تنگنا برای فکر درباره راههای متفاوتی استفاده کنم که از طریق آنها خسته میشویم. اینجا از کنار این پارادوکس آشکار که بیعملی به خودی خود ما را خسته میکند، عبور میکنم ولی بگذارید با بیونگـچول حان، فیلسوف آلمانی کرهایتبار در حوزه فرهنگ آغاز کنیم که تبیینی سیستماتیک ارایه میکند از اینکه چرا و چگونه ما در یک «جامعه فرسوده» زندگی میکنیم. در اینجا خلاصهای درباره شاهکار بیونگـچول حان با همین اسم (جامعه فرسوده) را ذکر میکنم.
حان میگوید در حالی که ما با خواست پشتکار و استقامت در برابر شکست (همانطور که با آرزوی کارآمدی) به پیش رانده میشویم، همزمان که به افرادی متعهد و فداکار بدل میشویم به گرداب مرزبندی، جداسازی، استثمار خود و در نهایت فروپاشی گام مینهیم. «وقتی فرآیند تولید غیرِمادی است هر کسی پیشاپیش مالک ابزار تولید است.
سیستم نئولیبرال دیگر در معنای دقیق کلمه طبقاتی نیست. این سیستم شامل طبقاتی که یک تضاد آنتاگونیستی را نمایندگی میکنند، نمیشود. این دقیقا همان توجیهی است که برای ثبات این سیستم به حساب میآید.» حان استدلال میکند که سوژهها خودشان، خودشان را استثمار میکنند: «امروز، هر کسی یک کارگر خودـاستثمارکننده در شرکت خودش است.
امروز افراد همزمان ارباب و برده هستند و پیکار طبقاتی با مبارزهای درونی علیه خود جایگزین شده است.» فرد به چیزی بدل شده که حان «سوژه کامیاب» مینامد؛ افراد معتقد نیستند که «سوژههایی» تحت انقیاد هستند بلکه خودشان را «پروژههایی میبینند که مدام باید به روز شوند و خودشان را دوباره اختراع کنند.» این کار معادل شکلی از اجبار و الزام است که در حقیقت گونه موثرتر از سوژهسازی و منقادسازی به حساب میآید.
از آنجایی که «من» یک پروژه است که خود را از قید محدودیتهای خارجی رها کرده است اکنون این «من» خودش را منقاد حدود و قیود درونی میکند که شکل کامیابی، موفقیت و بهبودهای اجباری به خود میگیرد.
هر چند حان مشاهدات صریحی در مورد این شیوه جدید سوژهسازی مطرح میکند که میتوان از آن بسیار آموخت (چیزی که حان تشخیص میدهد همان فیگور امروزی سوپراگو است) با این وجود فکر میکنم، لازم است چند نکته انتقادی را ذکر کنم. اولا محدودیتها و قیود یقینا صرفا درونی نیستند: قوانین سفت و سخت جدید رفتاری اجرا میشوند به خصوص میان اعضای طبقه جدید «روشنفکران».
فقط کافی است درباره قیود مصلحت و نزاکت سیاسی فکر کنیم که دامنه ویژهای از «مبارزه علیه خود» را علیه هر گونه وسوسهای تشکیل میدهد. یا این مثال از محدودیت بیرونی را در نظر بگیرید: سالها پیش فیلمسازی به نام عودی آلونی برای گروهی فلسطینی با نام تئاتر آزاد شهر جنین (شهری عربنشین در کرانه باختری) برای بازدید از نیویورک هماهنگیهای لازم را انجام داد و گزارشی از این بازدید به روزنامه نیویورک تایمز ارایه شد که چیزی نمانده بود، منتشر نشود.
روزنامه از او خواسته بود تا برای گزارش عنوانی ارسال کند و آلونی نسخه ویرایش شده را فرستاد؛ مشکل این بود که در زیر عنوان عبارت «دوتابعیتی» ذکر شده بود. روزنامه که نگران ناراحتی دولت اسراییل از این عبارت بود، او را وادار کرد تا این عبارت را حذف کند و در غیر این صورت گزارش منتشر نمیشد.
یک نمونه دیگر در همین اواخر: نویسنده انگلیسیـپاکستانی کامله شمسی رمانی نوشت با عنوان Home Fire که نسخه مدرن و موفقی از آنتیگونه سوفوکلس است و جوایز بینالملی بسیاری از جمله جایزه نلی زاخ در شهر دورتموند آلمان را از آن خود کرد.
اما وقتی فهمیدند که شمسی عضو جنبش BDS (جنبش بایکوت، عدم سرمایهگذاری و تحریم اسراییل) است، جایزه به شکلی غیرقانونی و پس از اعلام پس گرفته شد با این توضیح که در زمان تصمیمگیری برای اهدای جایزه «اعضای ژوری خبر نداشتند که نویسنده در اقدامات بایکوت علیه حکومت اسراییل در دفاع از سیاست فلسطینیها از سال 2014 مشارکت داشته است.
این جایی است که امروز ایستادهایم: پیتر هانکه در سال 2019 جایزه نوبل ادبیات را در حالی دریافت کرد که علنا با عملیاتهای نظامی صربستان در بوسنی موافق بود درحالی که دفاع صلحطلبانه علیه سیاستهای اسراییل در کرانه باختری شما را از میز جوایز محروم میکند.
ثانیا این شکل جدید از سوبژکتیویته (ذهنیت) که حان توصیف میکند با فاز جدید سرمایهداری جهانی مشروط میشود. در این فاز نیز سیستم طبقاتی همراه با تعارضات، آنتاگونیسمها و نابرابریهای روزافزون به بقای خود ادامه میدهد و به هیچ عنوان این تعارضات را نمیتوان به «مبارزه علیه خود» شخصیـدرونی تقلیل داد. هنوز میلیونها کارگر یدی در کشورهای جهان سوم وجود دارند.
هنوز تفاوت عمدهای بین انواع کارگران غیریدی وجود دارد (کافی است به رشد فزاینده دامنه کارمندان «خدمات انسانی» مثل کسانی که از سالمندان مراقبت میکنند، اشاره کنیم). شکافی جداکننده میان آن مدیر عالی که مالک یا گرداننده کمپانی است با کارگری با قرارداد موقتی که روزها را در خانهاش پشت کامپیوتر سپری میکند، وجود دارد؛ یقینا هیچ کدام از آنها همزمان هم ارباب و هم برده نیستند.
در باب این موضوع بسیار گفته شده که شکل خط مونتاژ فوردیستی قدیمی از کار جایش را به شیوه جدید کار همکارانه میدهد که فضای بیشتری برای خلاقیت فردی در اختیار میگذارد. لیکن آنچه در جریان است، شبیه تغییری از این دست نیست بلکه واگذاری کار به بیرون از کمپانی است: کار برای شرکت مایکروسافت یا اپل میتواند به شیوهای همکارانهتر سازماندهی شود ولی محصولات نهایی در چین یا اندونزی به فوردیستیترین شیوه ممکن ساخته میشوند (کار خط مونتاژ کاملا به شرکتهای دیگر واگذار شده است و در نتیجه شکل جدید از تقسیم کار را شاهد هستیم: ک
ارگرانی که خودـ استخدامگر و خودـاستثمارگر (با استفاده از اصطلاحات حان) در کشورهای توسعهیافته غربی، کار در خط مونتاژ در جهان سوم که انسان را از پا درمیآورد به علاوه دامنه فزاینده کارگران حوزه خدمات در همه اشکالش (سرایدارها، پیشخدمتها...) که در آنها استثمار در بالاترین سطح ممکن است. تنها گروه اول (یعنی کارمندان آزاد و خودـ استخدامگر که اغلب شغلهای موقتی دارند) با توصیف حان مطابقت میکند.
هر یک از این 3 گروه بر شیوه مخصوصی از خستگی و پرکاری حکایت دارد. کار در خط تولید به دلیل تکرار و یکنواختی خستهکننده است (کارگران شدیدا از مونتاژ دوباره و دوباره همان گوشی آیفون روی میز کارخانه فاکسکان در حومه شهر شانگهای خسته میشوند.
در مقابل این خستگی، چیزی که کار حوزه خدمات انسانی را بسیار کسلکننده میکند همین است که از آنها انتظار میرود تا با همدلی کار و تظاهر کنند که به «موضوعات» کارشان اهمیت میدهند:
یک کارگر مهد کودک فقط برای مراقبت از بچهها حقوق نمیگیرد بلکه باید نسبت به آنها عطوفت به خرج دهد، همین امر برای آنهایی صادق است که از سالمندان یا بیماران نگهداری میکنند. میشود تصور کرد که همواره و مدام «آدم خوبی بودن» تا چه اندازه فرساینده و ملالآور است.
در مقابل این دو گروهی که دستکم میتوانستیم نوعی فاصله درونی نسبت به آنچه انجام میدهیم، داشته باشیم (حتی وقتی از ما انتظار میرود که با یک کودک برخورد خوبی داشته باشیم، میتوانیم تنها به این کار تظاهر کنیم)، گروه سوم از ما چیزی را میطلبد که بیش از همه خستهکننده است.
تصور کنید که استخدام شدهاید تا محصولی را به منظور اغوای مردم به خرید تبلیغ یا بستهبندی کنید حتی اگر شخصا اهمیتی به محصول ندهید یا حتی از ایده آن محصول متنفر باشید. باید شدیدا خود را با خلاقیت درگیر کنید و به راهحلهای اصیل دست پیدا کنید. چنین تلاشی میتواند بسیار بیشتر از کار در خط مونتاژ خستهکننده باشد. این همان شکلی از ملال است که حان دربارهاش صحبت میکرد.
اما این فقط کارگران موقتی که پشت مانیتورهای کامپیوتر خانگی نشستهاند، نیستند که از طریق خودـاستثمارگری خودشان را مستهلک میکنند. گروه دیگری که باید در اینجا بدان اشاره شود معمولا با اصطلاح فریبنده «کار گروهی خلاق» نامیده میشوند. این کارگران که از آنها انتظار میرود وظایف کارآفرینانه را از طرف مدیر یا مالک به عهده بگیرند. آنها «خلاقانه» با سازمان اجتماعی تولید و توزیع مراوده میکنند.
نقش چنین گروههایی مبهم است: از یک طرف «بنابر تصاحب وظایف کارآفرینانه، کارگران با شخصیت اجتماعی و معنای کارشان در شکل تنگ سودآوری سر و کار دارند»: «توانایی سازماندهی کار و همکاری مرکب به طور کارآمد و اقتصادی (و به منظور تفکر درباره خصلت از نظر اجتماعی مفید کار) همواره برای انسانها مفید خواهد بود.»، اما این کارگران تحت انقیاد مداوم سرمایه کار میکنند یعنی با این هدف که سودآوری و بهرهوری کمپانی را افزایش دهند و همین تنش است که چنین «کار گروهی خلاقی» را اینقدر خستهکننده میکند.
آنها در برابر موفقیت کمپانی مسوولند درحالی که کار تیمی آنها همچنین منجر به رقابت با خودشان و با دیگر گروهها میشود. به عنوان گردانندگان پروسه کار، این افراد حقوق میگیرند تا نقشی را ایفا کنند که به طور سنتی متعلق به سرمایهدارها بود بنابراین با همه نگرانیها و مسوولیتهای مدیریتی و در حالی که آنها کارگران مزدی و با آیندهای نامطمئن باقی میمانند از این طرف رانده و از آن طرف مانده میشوند.
این تقسیمهای طبقاتی بعد جدیدی از وحشت و پانیک ویروس کرونا را کسب کرده است. ما را با فراخوان کار در خانه و گوشهنشینی ایمن بمباران میکنند ولی کدام گروهها قادر به چنین کاری هستند؟ مدیران و کارگران فرهنگی با امنیت شغلی موقت که میتوانند از طریق ایمیل و تلهکنفرانس همکاری کنند خب حتی وقتی قرنطینه شده باشند بیش و کم کارشان بیدردسر پیش میرود.
اینها حتی میتوانند، فرصت بیشتری برای «استثمار خودشان» به دست آورند ولی آنهایی که مجبورند برای کار، خانه را به کارخانهها و مزارع، مغازهها، بیمارستانها و مراکز حمل و نقل عمومی ترک کنند، چطور؟ چیزهای زیادی هست که باید در آن بیرون که چندان امن هم نیست، انجام شود تا دیگران بتوانند در قرنطینه خصوصی خودشان زنده بمانند؛ و گیرم که آخرین، اما نه بیاهمیتترین نکته اینکه باید از این وسوسه دوری کنیم که انظباط شخصی سختگیرانه و وقت خود به کار را محکوم کنیم و در عوض این موضع را بگیریم که «سخت نگیر!» - «کار شما را آزاد میکند» [Arbeit macht frei!]هنوز شعار درستی است، اگرچه نازیها سبعانه از آن سوءاستفاده کردند.
بله کارهای خستهکننده دشواری برای بسیاری هست که با اثرات اپیدمیها مبارزه میکنند- ولی کار این افراد معنادار و هدفمند است، در جهت منفعت جمعی است که برایشان نیز رضایت شخصی به دنبال دارد و صرفا تلاشی ابلهانه برای موفقیت در بازار نیست.
وقتی یکی از کارگران حوزه بهداشت تا حد مرگ خسته میشود، وقتی یک پرستار طی انجام وظایفش کسل میشود، خستگی آنها بدین طریق کاملا از خستگی ناشی از وسواس شغلی مبتنی بر درآمد متفاوت است. این همان خستگی ارزشمندی است که به زحمتاش میارزد.