ماهان شبکه ایرانیان

زمزم زمزمه ها(شرح و تفسیر دیوان امام خمینی)

به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا

بسم الله الرحمن الرحیم

به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا

جز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا

عاشق روی تو ام ای گل بی مثل و مثال

به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا

با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور، ولی

چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا

پرده از روی بینداز به جان تو قسم

غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا

گر نباشی برم ای پردگی هرجایی

ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا

مده از جنت و از حور و قصورم خبری

جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا[201]

نیایش، زمزمه نهانی و ندای شبانه و روزانه هر نیایشگری است؛ گفت و گوهای تنهایی و بیان دردهای طالب برای مطلوب و عاشق برای معشوق.

همواره هر قومی و شخصی به زبان و به اقتضای حال خود با حضرت رب الارباب به نجوا می پرداخته است. ماجرای حضرت موسی(ع) و شبان شاهدی بر این مدعاست.

ادبیات عرفانی ما مملو از نیایش های عارفانه و زمزمه های عاشقانه است. عرفا نیز به اقتضای حال و مقام خود نیایشی داشته اند که گاه برخی از آنها بر روی کاغذ ثبت شده است.[202]

حضرت امام خمینی(ره) نیز به عنوان عارفی وارسته نیایشهایی در قالب نظم و نثر از خود به یادگار گذاشته اند. در ذیل، به برخی از نیایشهای آن حضرت که در قالب نظم ارائه شده است و نیز شرح و تفسیر آنها اشاره می کنیم:

به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا

جز تو ای جان جهان دادرسی نیست مرا

دلدار را سزد که فقط به دلبر دلبند باشد و دلبر حقیقی جز صاحب و خالق دل، کسی دیگر نیست؛ زیرا او خود، دل را خانه خویش و حرم امن و رصدگاه انوار ربوبی قرار داده

 

 

است. از اینرو، جز او کسی را نسزد که حول این حریم پر بزند:

«القَلبُ حرمُ اللهِ فلا تُسکن فی حَرَمِ اللهِ غیرَ اللهِ»؛[203]

دل خانه خداست. در خانه خدا، جز خدا را راه مده.

دل سرای توست پاکش دارم از آلودگی

کاندرین ویرانه مهمانی ندانم کیستی[204]

دلم خلوت سرای اوست غیری درنمی گنجد

که غیر او نمی زیبد در این خلوت سرای دل[205]

چون دل خانه اوست، همیشه رو در رصدگاه دل، دادرسی جز او نیست.

عاشق روی توام ای گل بی مثل و مثال

به خدا غیر تو هرگز هوسی نیست مرا

آن که بی مثل و مثال است بی شریک هم هست؛ زیرا هیچ چیز شبیه او نیست.

«لیسَ کمثلِه شیء»؛[206]

هیچ چیز همانند او نیست.

از اینرو، معشوق بی مثال است و چون عاشق هوای چنین معشوقی داشته باشد، هوسی جز او نخواهد داشت.

با تو هستم ز تو هرگز نشدم دور ولی

چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا

آن جان جهان در نهان همه هست:

«اِنّ اللهَ یحولُ بینَ المرءِ و قلبه»؛[207]

خداوند میان انسان و دانش حایل می گردد.

از این رو، هیچ گاه از او جدا نبوده است؛ زیرا او از هرچیز بدو نزدیکتر است:

«نحنُ اَقربُ الیهِ مِن حَبلِ الوریدِ»؛[208]

ما از رگ گردن به او نزدیک تریم.

اما آنچه موجب می شود آدمی خود را از خدا جدا ببیند غفلت او از این تقرّب است:

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور «خدایا» می کرد[209]

این سؤال مطرح می شود که وقتی او جان جهان است، پس فراق جان از جهان چه معنایی دارد؟

همان گونه که آدمی در اثر توجه به جسم، از جان غفلت می ورزد گاهی نیز در اثر شدت توجه به جسم جهان، از جان جهان غافل می ماند:

جان، نهان در جسم و تو در جان نهان

ای نهان اندر نهان، ای جان جان[210]

تو از دریچه دل می روی و می ایی

ولی نمی شنود کس صدای پای تو را[211]

پرده از روی بینداز، به جان تو قسم

غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا

پرده داری و بی حجابی یکی از صفات جامع الاضداد حضرت معشوق است؛ همان گونه که اولیت و آخریت ظاهریت و باطنیت، و رحمانیت و قهاریت از صفات متضاد اوست. آشکار و نهان بودن نیز از جمله صفات او می باشد؛ آشکار است از آن نظر که همه چیز اثر وجودی او و نشانه اوست، نهان است از آن نظر که هر موجودی در حدّ خود، موجب اشتغال انسان شده و آدمی را از توجه به منبع انوار و رخ بی نقاب او بازمی دارد.

بنابراین، اگر عارف خواستار برکنار زدن «پرده» از روی معشوق است تا به دیدار رُخش نایل اید، بر او پرده های نورانی است که در عین نشانه بودن، نقاب او نیز هست.

گر نباشی برم ای پردگی هر جایی

ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا

مده از جنّت و از حور و قصورم خبری

جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا

او با این که همه جا هست، در هیچ جایی نیست؛ در عین هرجایی بودن هیچ جایی است؛ با همه است و جدای از همه:

ای دل و جان صورت و معنا همه تو

مقصود همه ز دین و دنیا همه تو

هم با همه همدمی و هم بی همه تو

ای با همه تو، بی همه تو، فی همه تو[212]

از نظر حضرت امام، ارزش آدمی به این است که به کمالی رسیده باشد که دلبرش را در برابر ببیند، وگرنه به قدر بال مگسی ارزش نخواهد داشت. ولی در بر او بودن یک امر طبیعی است که سنّت الهی بر آن استوار می باشد و انسان در اثر ریاضت و خودسازی می تواند به این درجه از آگاهی برسد که پیوسته خود را در محضر ربوبی او بدارد و همواره با انوار او مواجه باشد. دراین صورت، حاضر نمی شود که یک جلوه معشوق را با جنّت و حور و قصور عوض کند؛ بلکه هر دو عالم را، که یک فروغ روی اوست، با یک نظر به روی دوست می بازد:

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داغ اول بر نقد جان توان زد

دیده ای نیست نبیند رخ زیبای تو را

هیچ دستی نشود جز بر خوان تو راز

کس نجوید به جهان جز اَثر پای تو را

رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار

به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را

قامت سرو قدان را به پشیزی نخرد

آن که در خواب ببیند قد رعنای تو را

به کجا روی نماید که تواش قبله نه ای

آن که جوید به حرم منزل و مأوای تو را

همه جا منزل عشق است که یارم همه جاست

کوردل آن که نیابد به جهان جای تو را

با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان

جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را

دکّه علم و خرد بست، در عشق گشود

 

 

آن که می داشت به سر علت سودای تو را

بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر

نتوان شرح کنم جلوه والای تو را[213]

جلوه جمال ربّ جمیل، که جمال الکل و کلّ الجمال است، بر در و دیوار و عرش و فرش نمایان است:

«فاینما تُولّوا فَثَمَّ وجه ُاللهِ[214]؛

به هر طرف که رو کنید آن جا روی اوست

هر دیده ای که با این رخ زیبا رو به روست، به یقین این ندا را به گوش خود می شنود که:

«اِنّی اَنَا الله؛[215]

من همان خدایم.

و چون او خالق و رازق و دانای راز است، همه دستها به سوی او گشوده است:

«یسْأَلُهُ مَن فِی السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ کُلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ».[216]

هرچه در زمین و آسمان است او را طلب می کند و او هر روز در کاری جدید است.

کشف نقاب از جمال رب الارباب و نظر به پرتو حضرت «نورُ السّمواتِ ولارضِ»[217]

عارف را از خرقه و مسند و پرداختن به غیر او بیزار ساخته است و از این رو، چنین می گوید:

رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار

به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را

قامت سرو قدان را به پشیزی نخرد

 

 

آن که در خواب ببیند قد رعنای تو را

به کجا روی نماید که تواش قبله نه ای

آن که جوید به حرم منزل و مأوای تو را

معبود، منظور عارف است و هرجا باشد با اوست؛ به هرچه می نگرد جز جمال یار نمی بیند. او پیرو امام العارفین، علی(ع) است که می فرماید:

«ما رایتُ شیئاً اِلّا و رایتُ الله قبلَهُ و مَعهُ و بَعدهُ»؛[218]

هیچ چیز را ندیدم، مگر آن که خدا را پیش از آن و با آن و پس از آن دیده ام.

بدین روی، اگر عابد سنگ و گل را قبله خود ساخته، عارف خدای دل را قبله قرار داده و سر بر آستانش سوده است، که:

«اللهُ فی قِبلةِ المُصّلی»؛[219]

خداوند در قبله نمازگزار قرار دارد.

در نظر عارف، همه جا حریم خداست و حریم خدا حرم او نیز هست. از این رو، او در حرم خدا مرتکب حرام نمی شود؛ همان گونه که حضرت امام خود نیز بدین اشاره کردند که عالم محضر خداست و معصیت در محضر او نشاید.

عرفا از این موضوع گاهی به «معیت با خدا» تعبیر کرده و برای آن آدابی که سزاوار این معیت است ذکر کرده اند. آن که پیوسته خود را در محضر خدا می بیند باید ادب حضور نگه دارد.

همه جا منزل عشق است که یارم همه جاست

کوردل آن که نیابد به جهان جای تو را

آن یار هرجایی که همه جا، جای اوست ولی هیچ جا جایگزین نمی شود خداست؛

زیرا منزه از تعلّق به زمان و مکان است:

«هُو الّذی فِی السّماءِ اِلهٌ و فِی الارضِ اِلهٌ»؛[220]

اوست آن که در آسمان خداست و در زمین، خدا.

با آن که او در همه جا با انسان است؛

«هو معکم اینما کنتم»[221]؛

هرجا باشید او با شماست،

با این حال، چگونه می توان او را ندید و جام وصلش را نجشید؟ مگر آنکه چشم و گوش و دل بسته باشد؛ همانند آنان که در وصفشان فرمود:

«لَهُمْ قُلُوب لاَّ یفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْینٌ لاَّ یبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَان لاَّ یسْمَعُونَ بِهَا»؛[222]

آنان دلهایی دارند، اما درنمی یابند و چشمانی دارند، اما نمی بینند و گوشهایی دارند، اما نمی شنوند.

ولی آنان که توفیق، یار و حق نگه دارشان بوده چشم دل باز کرده و آن را پرواز داشته و سرود معیت با او سروده اند:

 

 

به دریا بنگرم دریات بینم

به صحرا بنگرم صحرات بینم

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از قامت رعنات بینم[223]

با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان

جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را

دکّه علم و خرد بست و در عشق گشود

آن که می داشت به سر علت سودای تو را

سخن گفتن ما درباره معشوقی که عاشقش با او روبه روست و چشم به خال و خط او دوخته بیهوده است؛ زیرا آنچه را ما می دانیم او می بیند و «شنیدن کی بود مانند دیدن؟» راهی که با علم و خرد قابل شناسایی است، با عشق طی شده است. بدین روی، آنان که درِ عشق به رویشان گشوده است، نیازی به نگریستن از روزنه علم و خرد ندارند و خود را در محضر معشوق می یابند.

بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر

نتوان شرح کنم جلوه والای تو را

اگر همه موجودات جلوه ای از جلوات حق و «یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد»، پس چگونه می توان با قلم و دفتر، که خود ذرّه ای بی مقدار از میان ذرّات بی نهایت است، به شرح آن جمال جمیل پرداخت؟ چگونه می توان عظمت لایتناهی را در قلب های محدود حروف 28 گانه درآورد؟

الا انّ ثوباً خیطَ منِ نسجِ تسعةٍ و عشرینَ حرفاً عن مَعالیهِ قاصرٌ[224]

پس آنچه می گویند برای تخلیه درون و تحلیه برون و آرامش خویش است:

این قدر هم گر نگویم ای سند

از ضعیفی شیشه دل بشکن[225]

زیرا آن حقیقت عظما با ذهن و زبان و قلم و کاغذ قابل وصف و بیان نیست:

چون قلم در وصف این حالت رسید

هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

عقل در شرحش چو خر در گل نهفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

چون دلیلت باید از وی رخ متاب

سر زلفت به کناری زن و رخسار گشا

تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا

به سر کوی تو ای قبله دل راهی نیست

ورنه هرگز مشوم راهی وادی منا

از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد

برکند دل ز حریم و نکند رو به صفا

طاق ابروی تو محراب دل و جان من است

من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟

ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست

همه در امر تو هستند و تو فرمان فرما

خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد

قبله گاه تو و این جمله همه قبله نما

 

 

رسم ایا به وصال تو که در جان منی؟

هجر روی تو که در جان منی نیست روا

ما همه موج و تو دریای جمالی، ای دوست

موج دریاست، عجب آن که نباشد دریا

آن قبله دل، که همه دلها به سوی اوست، به مقتضای جامع الاضداد بودنش، در عین عیان بودن، نهان است و در عین آن که همه راه ها به او ختم می شود، هیچ راهی به سوی او نیست. سبوحیت و قدوسیت و جلالتش وی را از مجالست و مجانست با مخلوقات منزّه کرده است:

«تنَّزه عَن مجانسَةِ مخلوقاتهِ و جَلَّ عن ملائمةِ کیفیاته و بَعُدَ عَن لحظاتِ العیونِ»[226]

او از مجانست مخلوقات خود مبرّا و برتر از دست رسی به کیفیات و دور از حسّ دیده ظاهری است از این روست که:

«جَلَّ جناتُ الحقِ عَن یکونَ شریفةً لِکلِ واردٍ»[227]

حضرت حق ساحتش برتر از آن است که آبشخور هر تازه واردی باشد.

بنابراین، می توان گفت:

سر زلفت به کناری زن و رخسار گشا

تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا

به سر کوی تو ای قبله دل راهی نیست

ورنه هرگز نشوم راهی وادی منا

و به قول حافظ:

مردم زانتظار و در این پرده راه نیست

یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد[228]

اما از این نظر که او معشوق و معبود همه و آفتابی است که در دل هر ذرّه نهان می باشد. چنان که:

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی[229]

و به مقتضای «فَاینَمَا تُولّواْ فَثَّم وَجْهُ اللّهِ»،[230]همه جا منزل و محفل اوست و جایی را خالی از او نمی توان یافت. از این رو، می توان گفت:

به کجا روی نماید که تواش قبله نه ای

آنکه جوید به حرم منزل و مأوای تو را

همه جا منزل عشق است که یارم همه جاست

کوردل آن که نیابد به جهان جای تو را

حاجیان به منا و صفا و مروه وارد ایند تا خدایشان را در آن جا شاهد باشند، اما عارف، که مرام طاق ابروی یار محراب و مشهود اوست، همیشه و در همه جا حاجی و در هر لحظه در صفاست.

ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست

همه در امر تو هستند و تو فرمان فرما

خرقه صوفی و جام و می و شمشیر جهاد

قبله گاه تو و این جمله همه قبله نما

در حیطه هدایت تکوینی، همه موجودات تسلیم خدایند و او را تقدیس می کنند و

 

 

فرمان فرمایی جز حضرت معبود ندارند:

«قُلْ مَن بِیدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیءٍ»؛[231]

بگو کیست که عنان همه چیز در دست اوست؟

اما در حیطه هدایت تشریعی، که مرحله انتخاب و ردّ و قبول است، انسان ها، به صالح و طالح و مؤمن و کافر تقسیم می شوند. با این که در این جا نیز همه یک چیز می طلبند، ولی زبانِ طلب در بین انسان ها فرق می کند و راه آنها از همدیگر جداست، اما در نهایت یکی بیش نیست:

صد هزار انگشت ایماگر براید زآستین

متصدی غیر از هلال نیر یکتاش نیست[232]

رسم ایا به وصال تو که در جان منی

هجر روی تو که در جان منی نیست روا

وصال و فراق، هر دو در جان انسان است؛ مقصود و مطلوبِ همه جان جانان است. از این رو، هرکه او را فراموش کند خود را فراموش کرده است:

«وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسیهُمْ أَنفُسَهُمْ»؛[233]

همانند کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند، پس خویشتن را فراموششان ساخت.

که را جویی چرا در بیچ و تابی

که او پیدا و تو زیر نقابی

تلاش او کنی جز خود نبینی

 

 

تلاش خود کنی جز او نیابی[234]

بنابراین، خودیابی و خدایابی و خودفراموشی خدافراموشی است:

«مَن عَرفَ نفسَه فقد عرف ربَّه»[235]؛

هرکس خود را شناخت، حتماً پروردگار خود را شناخته است.

پس سیر و سلوک عرفانی از خودش شروع می شود و به خود خاتمه می یابد و به قول مرحوم علامه طباطبایی(ره)، آدمی پس از سال ها تلاش و زحمت و خودسازی، می فهمد که خودش خودش شده است.

عرفای عظام بهشت حقیقی را ادراک قرب جانان و جهنم حقیقی را فراق او می دانند.

از فراق تلخ می گویی سخن

هرچه خواهی کن ولیکن این مکن[236]

دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است

پیر از فرقت چنان لرزان شده است

گر بگویم از فراق چون شرار

تا قیامت یک بود از صد هزار[237]

ما همه موج و تو دریای جمالی، ای دوست

موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا

همه موجودات جهان مظهر تجلّی اسماء الهی اند. بنابراین، هر موجودی در حدّ سعه وجودی خود، شأنی از شؤون الهی و جلوه ای از جلوات ربّانی است. در این جا، رابطه مزبور به رابطه موج و دریا تشبیه شده است. موج دریا را نمی توان «دریا» نامید، اما از آن جدا هم نیست. به همین صورت هیچ موجودی خدا نیست، درحالی که از خدا جدا هم نیست.

ای خوب رخ که پرده نشینی و بی حجاب

ای صد هزار جلوه گر و باز در نقاب

ای آفتاب نیمه شب، ای ماه نیم روز

ای نجم دوربین که نه ماهی نه آفتاب

کیهان طلایه دارت و خورشید سایه ات

گیسوی حور خیمه ناز تو را طناب

جان های قدسیان هم در حسرتت به سوز

دلهای حوریان همه در فرقتت کباب

انموذج جمالی و اسطوره جلال

دریای بیکرانی و عالم همه سراب

ایا شود که نیم نظر سوی ما کنی

تا پر گشوده کوچ نماییم از این قباب؟

ای جلوه ات جمال ده هر چه خوب رو

ای غمزه ات هلاک کن هرچه شیخ و شاب

چشم خراب دوست، خرابم نموده است

آبادی دو کون به قربان این خراب[238]

همه هستی جلوه های جمال حضرت ذوالجلال است، به گونه ای که هیچ چیز بدون تجلّی او به وجود نمی اید.

به عبارت دیگر، عالم همه نور است:

«اللَّهُ نُورُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ»[239]؛

خداوند نور آسمان ها و زمین است.

 

 

با وجود این، آن یار پرده نشین با صد هزار جلوه در صد هزار نقاب است. ظاهریت او اقتضای ظهور و تجلّی دارد و باطنیتش اقتضای پرده نشینی و نقاب داری. هر یک از عوالم امکانی پرده عالم مافوق است؛ عالم ناسوت پرده عالم ملکوت و عالم ملکوت پرده عالم لاهوت.

با این که همه عالم نور است، در عین حال، حجاب هم هست. همان گونه که شعاع خورشید حجاب آن است و به همین سبب، آدمی نمی تواند بدان بنگرد، تجلیات الهی نیز حجاب اوست:

«انّ اللهِ سبعینٍ الف حجابٍ مِن نورٍ»[240]؛

برای خداوند هفتاد هزار حجاب از نور است.

از این رو، در «مناجات شعبانیه» می خوانیم:

«اَنِر اَبصارَ قلوبِنا بضیاءِ نظرِها اِلیکَ حتّی تَخرقَ اَبصارُ القلوب حُجبَ النورِ»[241]؛

(پرودگارا) چشمان دل ما را به پرتو نظرش به تو نورانی گردان، چنان که چشمان دل،حجاب های نور را بدرد.

از این جاست که نه تنها اشیای نورانی، بلکه حتی خود نور هم سایه و حجاب ربّ النور می شود:

کیهان طلایه دارت و خورشید سایه ات

گیسوی حور خیمه ناز تو را طناب

آن معشوق کل نه تنها مطلوب خاکیان، بلکه مطلوب افلاکیان و قدسیان نیز هست و همان گونه که ناریان از فراق می سوزند، نوریان و حوریان نیز در فرقش می گدازند:

جان های قدسیان همه در حسرتت به سوز

دلهای حوریان همه در فرقتت کباب

انموذج جمالی و اسطوره جلال

دریای بیکرانی و عالم همه سراب

جلوه جمال او جمال آرای جهان شده و خود در ورای این همه زیبایی نهان گردیده است، تمام خوبی خوب رویان از یک فروغ روی اوست که از او به عاریت گرفته اند:

و کلَّ ملیحٍ حُسنهُ مِن جمالِها

معاذِلهُ او حسنُ کلِّ ملیحة[242]

ای جلوه ات جمال ده هر چه خوب رو

ای غمزه ات هلاک کن هرچه شیخ و شاب

پرده بردار زررخ، چهره گشا، ناز بس است

عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است

دست از دامنت ای دوست نخواهم برداشت

تا من دل شده را یک رمق و یک نفس است

همه خوبان بر زیبایی ات، ای مایه حسن

فی المثل در بر دریای خروشان چو خس است

مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار

عرصه جولانگه زاغ است و نوای مگس است

 

 

دادخواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم

که چو من دادستان است و چو فریادرس است؟

این همه غلغل و غوغا که در آفاق بود

سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است[243]

ناز معشوق و نیاز عاشق رمز و راز عشق و عاشقی و مایه حرکت است. همه دادها و فریادها و اشکها و سوزها و سازها از ناز و نیاز برمی خیزد. طبیعت خوب رویی و غنا ناز است و طبیعت جمال جویی و کمال طلبی نیاز و خواهش؛ دل بردگی از آن سو و سرسپردگی از این سو.

بانگ جرسی که از غلغل اجزای عالم برخاسته زمزمه وصال عرشیان و فرشیان و نوریان و ناریان است. اما از این میان، عده ای زبان قالشان برحالشان چیره است و عده ای به عکس این:

خامشند و ناله و فریادشان

می رسد تا پای تخت یارشان[244]

اینان چون زبان ظاهری ندارند؛ ندا و صدای ظاهری هم ندارند. نداهایشان همه درونی و حالی است.

امام از بین این عده، عارف دل سوخته زبان سَر بازبان سِر به صدا درمی آورد؛ در درون می سوزد و در برون، فریادش به آسمان می رود:

زین دو هزاران من و ما، ای عجبا من چه منم

گوش بده عربده را، دست منه بر دهنم

چون که من از خود شدم در ره من شیشه منم

چون بنهی پا بنهم هرچه بیابم شکنم

لطف کنی لطف شوم، قهر کنی قهر شوم

با تو خوشم، ای صنم لب شکر خوش ذقنم[245]

و به قول خواجه عبدالله انصاری:

یارب، ار یک بارگویی «بنده ام»

بگذرد از عرش اعلا خنده ام[246]

دل که آشفته روی تو نباشد دل نیست

آن که دیوانه خال تو نشد عاقل نیست

مستیِ عاشق دل باخته از باده توست

بجز این مستی ام از عمر دگر حاصل نیست

عشق روی تو در این بادیه افکند مرا

چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست؟

بگذر از خویش اگر عاشق دل باخته ای

که میان تو و او جز به کسی حایل نیست

رهرو عشقی اگر، خرقه و سجاده نکن

که بجز عشقِ تو را رهرو این منزل نیست

اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار

که جز این طایفه را راه در این محفل نیست

برخم طرّه او جنگ زنم چنگ زنان

که جز این حاصل دیوانه لایعقل نیست

دست من گیر و از این خرقه سالوس رهان

که در این خرقه بجز جایگه جاهل نیست

علم و عرفان به خرابات ندارد راهی

 

 

که به منزلگه عشّاق ره باطل نیست[247]

«خال» نقطه تعیین و نمود است، مرکز ظهور کثرت از وحدت، و مایه بود و ثبوت.

«عاقل» آن است که واله و دیوانه مظهر جمال و کمال گردد. آن که می فهمد و می یابد دیوانه می شود. دیوانه این وادی جز به سلسله زلف یار قرار نمی یابد:

غیر از آن زنجیر زلف دلبرم

گر دو صد زنجیر آری بردرم[248]

این گونه دیوانگی یا از وصال و ادراک است و یا از مستی جام ساقی. مستانی که از دست ساقی، می هستی چشیده اند به حیات جاوید رسیده اند و عمر حقیقی خود را در این حال سپری کرده اند. در اینجا، باده عین ساقی و ساقی همان می باقی و مستی، غنودن در هستی است و هرکه از آن بخورد چراغ خودیتش بمیرد و جان به جان آفرین سپرد. بعضی از عرفا از این مستی به «لذت تخصیص» تعبیر کرده و گفته اند:

ای شهنشه، مست تخصیصِ تواند

عفو کن از مست خود، ای عفومند

لذت تخصیص تو وقت خطاب

آن کند کو ناید از صد خم شراب

چون که مستم کرده ای حدّم مزن

شرع مستان را نیارد حد زدن

چون شوم هشیار آنگاهم بزن

 

 

که نخواهم گشت خود هوشیار من

هرکه از جام تو خورده ای ذوالمنن

تا ابد رست از هش و از حد زدن

خالدین فی فناء سُکرِهم

مَن یفانی فی هواکم لم یقم[249]

قرآن مجید از این می مستی به «شراب طهور» تعبیر کرده و ساقی آن را حضرت باری تعالی دانسته، می فرماید:

«سَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا»[250]؛

خدایشان به آنان شرابی پاک می نوشاند.

میل به این باده عاشق را به این بادیه افکنده که ساحلی ندارد و هستی بدون مستی حاصلی ندارد.

این قافله از صبح ازل سوی تو رانند

تا شام ابد نیز به سوی تو روانند

سرگشته و حیران همه در عشق تو غرقند

دل سوخته هر ناحیه بی تاب و توانند

بگشای نقاب از رخ و بنمای جمالت

تا فاش شود آنچه همه در پی آنند

ای پرده نشین، در پی دیدار رخ تو

جان ها همه دل باخته، دلها نگرانند

در میکده رندان همه در یاد تو هستند

با ذکر تو در بتکده ها پرسه زنانند

ای دوست، دل سوخته ام را تو هدف گیر

مژگان تو و ابروی تو تیر و کمانند[251]

قافله هستی از صبح ازل با «اِنا للهِ» به راه افتاده و تا شام ابد، که هنگام «اِلیه راجعونَ» است، به حرکت خود ادامه می دهد. موج عشق گوهر مستی را از ژرفای دریای امکان به ساحل وجود افکنده و بساط عدم را برچیده و سفره قدم چیده است. همه ممکنات در ساحل وجود، در عشق رسیدن به دریای وجوب در تب و تابند.

این قافله از صبح ازل سوی تو رانند

تا شام ابد نیز به سوی تو روانند

سرگشته و حیران همه در عشق تو غرقند

دل سوخته هر ناحیه بی تاب و توانند

آن پرده نشین، که صد هزار پرده به رخ کشیده و احدی رخش را ندیده و گل از باغ رویش نچیده است، با هر پرده که کنار می زند هزاران جان به نار می کشد.

بگشای نقاب از رخ و بنمای جمالت

تا فاش شود آنچه همه در پی آنند

ای پرده نشین، در پی دیدار رخ تو

جان ها همه دل باخته دلها نگرانند

نگرانی دل باختگان دوسویه است: از یک سو نگرانند که ایا پرده کنار خواهد رفت و جمال یار را خواهند دید و از سوی دیگر نگرانند که ایا آنچه را دیده می شود می توان فهمید و از حولش نرمید.

در میکده رندان همه در یاد تو مستند

با ذکر تو در بتکده ها پرسه زنانند

 

 

ای دوست، دل سوخته ام را تو هدف گیر

مژگان تو و ابروی تو تیر و کمانند

مستی مستان به یاد اوست و بت پرستی بت پرستان به عشق همو. تب هر بت پرستی در نظرش مثال روی اوست و راهنمای کوی دوست؛ چنان که قرآن کریم از قول آنان حکایت می کند که می گفتند:

«مَا یعْبُدهُمْ إِلا لِیقَرِّبُونَا اِلَی اللَّهِ زُلْفَی؛[252]

ما آنها را پرستش نمی کنیم، مگر برای آن که ما را به خدا نزدیک کنید.

اما این صورتگری و بت تراشی زمانی است که پرده از رخ یا کنار نزده اند؛ هنگام کشف جمال جمیل او، همه صورت ها به نار خجلت سوخته یا سر به جیب ندامت دوخته است.

طبیعت از ورق گل، مثال روی تو کرد

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش[253]

صورتگر و بت سازم، هر لحظه بتی سازم

چون روی تو را بینم، در آتشش اندازم

صد نقش برآمیزم، با روح در آمیزم

چون نقش تو را بینم، در پیش تو بگذارم[254]

درد خواهم دوا نمی خواهم

غصّه خواهم نوا نمی خواهم

عاشقم، عاشقم، مریض توام

زین مرض من شفا نمی خواهم

من جفایت به جان خریدارم

از تو ترک جفا نمی خواهم

از تو جانا، جفا وفا باشد

پس دگر من وفا نمی خواهم

تو «صفا»ی منی و «مروه» من

«مروه» را با «صفا» نمی خواهم

صوفی از وصل دوست بی خبر است

صوفی بی صفا نمی خواهم

تو دعای منی ، تو ذکر منی

ذکر و فکر و دعا نمی خواهم

هر طرف رو کنم تویی قبله

قبله ، قبله نما نمی خواهم

هرکه را بنگری فدایی توست

من فدایم فدا نمی خواهم

همه آفاق روشن از رخ توست

ظاهری جای پا نمی خواهم[255]

درد آن کیفیت نفسانی یا جسمانی است که قرار و آرام را از انسان می گیرد و تا برطرف شدنش او را رها نمی سازد. درد عشق ناآرامی روانی در راه رسیدن به معشوق است. این درد مایه حرکت و شور و اشتیاق می گردد. دوای این درد عنایت حضرت معشوق است که مرام خواهان این درد است.

طبیب عشق، همواره دردمندان وادی وصال خود را می نوازد و زخم هایشان را به عنایت خود بهبود می بخشد. اما از آنجا که این نوازش پس از آن سوزش و سازش است،

 

 

دردمندان او به بهبودی میلی ندارند و بهروزی را در غیر بهبودی می دانند:

زخم خونینم اگر به نشود به باید

ای خوش آن زخم که هر لحظه مرا مرحم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است

به ارادت بکشم درد که درمانم از اوست[256]

درد خواهم، دوا نمی خواهم

غصه خواهم نوا نمی خواهم

عاشقم، عاشقم، مریض توام

زین مرض من شفا نمی خواهم

عاشق پیش از آنکه دوا بخواهد، درد می خواهد و پیش از آنکه طالب نوا باشد، طالب غصّه است.

طبیب درد همچون مسیح(ع) بر بالین بیمار خویش حاضر می شود و تا زمانی که انسان گرفتار چنین دردی نگردد، نوازش دست این مسیح را در نخواهد یافت:

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک

چو در تو درد نباشد که را دوا بکند؟[257]

همان گونه که آب به پستی برود و از بلندی برمد، رحمت حق نیز از افلاک بر خاک رسید:

آن شه موزونِ جهان، عاشق موزون طلبد

شد رخ من سکّه زر تا که به میزان برسم

رحمت حق آب بود جز ره پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حَبّ و دوا

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم[258]

پس درمان، مولود درد است؛ تا درد نباشد درمان نخواهد بود و تا زمانی که درد هست طبیب شفیق بر بالین بیمار حاضر است.

من جفایت به جان خریدارم

از تو ترک جفا نمی خواهم

از تو جانا، جفا وفا باشد

پس دگر من وفا نمی خواهم

جفا و وفا همچون درد و درمان است؛ تا جفا نباشد وفا نیاید:

«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِِ یسْرًا»[259]

با هر سختی گشایشی است.

جفای معشوق نسبت به عاشق از وفای او برخاسته است؛ همان گونه که دردش به سبب درمانش بوده است. از این رو، عرفای عاشق جفای دوست را از خود دوست عزیزتر داشته و درخت امید نسبت به جفای یار را از قدیم در دل کاشته اند:

ای جفای تو ز دولت خوب تر

انتقام تو ز جان محبوب تر

نالم آری، ناله ای خوش بایدش

از دو عام ناله و غم بایدش

نالم و ترسم که او باور کند

وز ترحم جور را کمتر کند[260]

در دیار عشق ناب، مهمان عزیز را به روزه روزی دهند و با دست خوش کارد بر حلقوم

 

 

پسر نهند و به تازیانه فراق بنوازند و به آتش محبت مرحم گذارند تا سره از ناسره جدا شود و «تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد». آن گاه که از امتحان سربلند بیرون ایند، به خلقت خُلّت نواخته شوند:

«وَ إِذِا بْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَّمهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا»[261]؛

آن گاه که ابراهیم را پروردگارش به کلماتی بیاموزد و آنها را به اتمام رسانید، به وی فرمود: من تو را برای مردم امام قرار دادم.

تو دعای منی ، تو ذکر منی

ذکر و فکر و دعا نمی خواهم

هر طرف رو کنم تویی قبله

قبله ، قبله نما نمی خواهم

«اَلَّذِینَ یذْکُرُونَ اللّهَ قِیامًا وَقُعُودًا وَعَلَیَ جُنُوبِهِمْ وَیتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ»[262]؛

آنان کسانی اند که خدای را در حال ایستاده نشسته و خوابیده یاد می کنند و در خلقت آسمان ها و زمین اندیشه کرده، می گویند: پروردگارا، تو این ها را به باطل نیافریده ای. پس ما را از عذاب آتش حفظ گردان.

ذکر و فکر عاشق، یاد معشوق است، بلکه ذاکر و مذکور، هر دو یکی است:

این دعا هم بخشش و اکرام توست

ورنه در گلخن گلستان از چه رست؟[263]

اوست که خود را به یاد معشوق انداخته و عاشق را با یاد خود آشنا کرده و گفته است:

«اُذکرونی اَذکرکُم»[264]

مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم.

ای دعا از تو اجابت هم ز تو

ایمنی از تو مهابت هم ز تو[265]

وقتی محبوب، خود دعا و ذکر باشد، بلکه داعی و ذاکره باشد، دیگر چه جای خواهش و ذکر و فکر است؟ وقتی او، خود قبله باشد، دیگر به قبله نما چه حاجت؟

حلقه ذکر میارای که ذاکر یار است

آن که ذاکر بشناسد به عیان درویش است[266]

جز سر کوی تو ای دوست ندارم جایی

در سرم نیست بجز خاک درت سودایی

بر در میکده و بتکده و مسجد و دیر

سجده آرم که تو شاید نظری بنمایی

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ

غمز ه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

این همه ما و منی صوفی درویش نمود

جلوه ای تا من و ما را ز دلم بزدایی

نیستم نیست که هستی همه در نیستی است

هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی

پی هرکس شدم از اهل دل و حال و طرب

نشنیدم طرب از شاهد بزم آرایی

 

 

عاکف درگه آن پرده نشینم شب و روز

تا به یک غمزه او قطره شود دریایی[267]

همه جا کوی اوست؛ زیرا او در همه جا هست (هو مَعکم اینما کُنتم) و تنها خاک در دوست است که توتیای چشم ناظران است. در سویدای هیچ عاشقی جز سودای سواد چشم بیمار یار نیست. از این رو، در میکده و بتکده و مسجد و دیر، سجده به سواد چشم کنند تا غمزه ای از او به غارت ببرند:

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ

غمز ه ای تا گره از مشکل ما بگشایی

این همه ما و منی صوفی درویش نمود

جلوه ای تا من و ما را ز دلم بزدایی

مشکل حال به قیل و قال مدرسه و درس و بحث شیخ قابل حل نیست، بلکه غمزه مشکل گشا لازم است تا به یک نگاه و بی قیل و قال ، همه را حل کند:

ای لقای تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال[268]

همه ردّ و قبول ها و اقامه برهان فرع بر اثبات انانیت است. هر قدر اوضاع بر وفق مراد باشد پرده های انانیت بیشتر می گردد. عاشق دل باخته و خودساخته را به من و ما کاری نیست. آن که ادعای تصوف و درویشی می کند و مدام در پی اثبات مدعای خویش است و بر خصم می خروشد غیر از کسی است که پرده عفاف بر فضایل خود می پوشد، بی بانگ و فریاد از جام وصل می نوشد و می گوید:

نیستم نیست که هستی همه در نیستی است

هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی

عاکف درگه آن پرده نشینم شب و روز

تا به یک غمزه او قطره شود دریایی

نیستی فقر کمال و هستی کمال نیستی است. هرجا انانیت مطرح می گردد، کمال و معرفت طرد می شود؛ زیرا خودستایی با خداستایی قابل جمع نیست؛ همان گونه که شرک یا توحید. اوج عرفان در از بین بردن تعینها و خودبینی ها و خودخواهی ها و خودستایی ها و در بی تعینی و بی خودی است که محصول خدابینی و خداخواهی و خداجویی است؛ تحقق کامل

«لا اِله الّا هوَ وحده وحده وحده»؛

هیچ خدایی جز او نیست، تنهای تنهای تنها.

این همان توحید محض (ذاتی و صفاتی و افعالی) است. همه هستی در این گونه نیستی نهفته و آن که چشم دلش خفته و دُرِ حقیقت نسفته از معرفت طرفی نبسته، در کوی غفلت نشسته و دل به غیر حق نبسته و بند بندگی گسسته و به خیل خودخواهان پیوسته است. چنین کسی هیچ گاه به کمال

 

 

عرفان نایل نیاید؛ زیرا هستی جویی با این پندار که «هستم» حاصل نخواهد شد. تحصیل حاصل است و محال.

اما آن که خود را معدوم و معبود را موجود انگارد و طالب وجود و کمال گردد، منظورِ حضرت معشوق می گردد، از وادی فراق می رهد، به جنّت وصل می رود و در بستر لطف می آرمد.

عنایت با انانیت سازگار نیست و «اَنا» جز بار «اَنا » ندهد، مگر از کسانی که از دام همه قیود رسته، از شراب وحدت چشیده و به حق پیوسته اند که اینان اگر گویند: «لب»، مراد لب دریاست و اگر گویند: «لا» مراد «الّا». منظور این دسته از «اَنا»، «اَنت» است و «اَناالحقِ» آنان همان «هوالحق»؛ زیرا «اَنا» را پس از فنا می گویند، نه پیش از فنا و میان این فرق بسیار است.

نک «انا» ماییم رسته از «اِنا»

از اِنای پر بلای پرعنا

آن اَنایی بر تو ای سگ شوم بود

در حق ما دولت محتوم بود

هین مکن تعجیل، اول نیست شو

چون غروب آری برآر از شرق ضو

زان اَنایی در ازل دل تنگ شد

زین «اَنا» دل بی خود و جان دنگ شد

آن انایی سرد گشت و ننگ شد

این «اَنا» خم داده همچون چنگ شد

از «انا» چون رست، شد اکنون «انا»

آفرین بر آن «انا»ی بی عنا

زان «انا»ی بی عنا خوش گشت جان

شد جهان اوزان انای این جهان

کی شود کشف از تفکر این «انا»

این «انا» مکشوف شد بعد الفنا[269]

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان