
دیگر حوصله ی هیچ کاری را نداشتم . خسته و کوفته در اندیشه های خود غوطه می خوردم، ولی احساس می کردم مادرم از من خسته تر است . حالش رو به وخامت گذاشته بود . با زحمت او را بغل کردم، زیر خرمای وسط حیاط خواباندم . رفتم و ظرف آبی آوردم . مادر با زحمت چشمانش را باز کرد و گفت: خیلی دیر کردی، حالش چطور بود، پیغامم را رساندی؟