
«از دانشکده با هم به خیابان شاهآباد رفتیم. بعد به طرف خیابان استانبول به راه افتادیم. در راستۀ شمالی خیابان خانمی روسی بود که قهوهفروشی داشت. فال قهوه هم میگرفت و برای من و مرتضی فال گرفت. به ما گفت دوران عاشقانۀ زیبایی دارید افسوس که با جدایی همراه میشود. مرتضی خندید، گفت ناراحت نباش سرنوشت تمام فالها همین است.»