مثل بقیه بود، جوانی جویای ازدواج، غرق رؤیا، دنبال زنی که ترک اسب سفید او بنشیند و خوشحال و شاد رو به خوشبختی بتازند. خودش را مثل دیگران در رخت دامادی میدید، شادمان زیر طنین هیجانآور هلهله اقوام، آشیانهاش را میدید که با سلیقه و وسواس چیده بودند و رنگ و لعاب زده بودند برای یک عمر ماندن زیر سقفش و ...