حنانه درخواست میکند؛ اتاق خلوت شود، بعد از اینکه پدر و بقیه افراد حاضر در اتاق بیرون میروند با گریه شروع به تعریف کردن میکند:« همیشه میگفت آدمت میکنم، با مشت و لگد به جونم میافتاد، گاهی به مادربزرگم میگفتم؛ اون هم میگفت، نامادری بداخلاقه دیگه، حیف که داداشم کوچیکه اون شاهد همه چی بود