ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

ابوحامد

اسفند 93 بود. کلاً پدر یک هفته ماند ایران. حتی برای مراسم چهلم عمو قاسم هم نماند. خیلی خواهر و برادرهایش از پدر خرده گرفتند که چرا شما نماندی؛ پدر هم گفت دیگر باید رفت. الان باید بروم آنجا...
من اینقدر با این چاقوها زدم در شکمم، اصلا نه چاقو می رفت داخل، جر واجر کردم شکمم را، آخر سر دیدم نه نمی شود، این چاقو را گذاشتم روی شاهرگم!
می گفت:‌ کاش قلم پایم می‌شکست و نمی‌آمدم. کاش پسرم را ثبت نام می‌کردی!... همه بهت‌زده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت:‌...
ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ ‌یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر می‌نشستند.
پیشخوان