حتی صبر نکردند که روز عید فطر سپری شود و همان اول صبح بدون هیچ دلیل مشخص یا حتی بهانه گیریای آسایشگاه به آسایشگاه میگشتند و اذیت میکردند.از بخت خوب ما یک گروهبان دوم بنام «عوض» که دانشجو بود و معمولاً همیشه یک کتاب دستش بود و کسی را نمیزد به ما برخورد.