عصبی شده بودم و فریاد میکشیدم. دخترم ترسید و شروع به گریه کرد. «بهزاد» با دیدن گریههای دخترم، مرا دوباره به باد کتک گرفت. حالم را نمیفهمیدم. بدنم درد میکرد. خواستم خیاطی کنم، اما قیچی را پیدا نمیکردم. در همان سرگردانی چشمم به چاقوی آشپزخانه افتاد. با سرعت به سمت آن خیز برداشتم و بهسمت اتاق آمدم. «دنیا» پایم را گرفته بود و گریه میکرد...