"از تماشاخانه که خارج شدیم پشت سرش راه میرفتم، اما یک دفعه برگشت گفت: تو خجالت نمیکشی؟ و بعد هم دنبالم کرد و من هم پا به فرار گذاشتم. پدرم دید به پایم نمیرسد و رفت خانه. اما وقتی من به خانه رسیدم در قفل بود و راهم نمیدهد. دم در نشسته بودم که دیدم مادرم آمد و در را باز کرد. من با این وجود تئاتر را ادامه دادم... "