خواندنی ها برچسب :

شهید-محمد-رضایی

با این که می دانست وضعیت مالی آقا محمد خوب است. آن موقع که ماشین جلوی در پارک بود، پسرهایش می گفتند چقدر سوریه می روی به تو پول می دهند که این ماشین را گرفتی؟ چقدر پول می گیری؟
ساعت 9 آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت 12 من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
ساعت 9 آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت 12 من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
ساعت 9 آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت 12 من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
ما خیلی نگران بودیم با بچه‌ها؛ خانه‌مان هم مستاجری بود. صاحبخانه‌مان وقتی فهمید همسرم رفته سوریه، آمد و گفت شما باید از خانه‌مان بروید! خانه را خالی کنید؛ دو ماه است خبری از شوهرت نیست...
بعد از ظهر از سر کار آمد، گفت شما می روید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم نخیر ما ایندفعه با هم می رویم. بعد خندید گفت که من نمی روم، تو دوباره برو. گفتم چرا اینقدر اصرار می کنی؟ من این‌دفعه تنها نمی روم!
بعد از ظهر از سر کار آمد، گفت شما می روید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم نخیر ما ایندفعه با هم می رویم. بعد خندید گفت که من نمی روم، تو دوباره برو. گفتم چرا اینقدر اصرار می کنی؟ من این‌دفعه تنها نمی روم!
پیشخوان