گروه جهاد و مقاومت مشرق - آشنایی ما با خانواده شهید محمد رضایی هم از سوی همسر شهید شیرعلی محمودی بود. بار اولی که مسافر «دهخیر» در حوالی شهرری شدیم، گمان نمیکردیم در کوچه شهید عباس حسینی، چهار خانواده شهید مدافع حرم زندگی میکنند. در سفر دوم، توفیق دیدار با همه این خانوادهها را داشتیم که یکی از آنها خانم «گلبِخیر شریفی» همسر شهید محمد رضایی بود. اگر چه پسر ارشد خانواده برای کار به شهر محلات رفته بود اما دوبرادر دیگرش پذیرای ما بودند و در طول گفتگو کنار ما نشستند تا روایت مادرشان را به طور کامل بشنوند.
خانم شریفی بی هیچ کم و کاستی برای ما از عاشقانههایش با جوانی گفت که چند سال بعد، همه دار و ندارش را گذاشت تا برای دفاع از حرم به سوریه برود. جوان عاشقی که «مال و البنون»، مانعش نشدند و نتوانستند تصمیمش را عوض کنند...
**: شما مشغول کارهای کشاورزی بودید؟
همسر شهید: بله. آقا محمد که آمد، خانه را ساخت؛ فکر کنم 6 ماه در افغانستان ماند تا خانهمان ساخته شد. آقا محمد دوباره آمد ایران. جهاندل که به دنیا آمد، پیش ما نبود. فکر کنم دو سالی در ایران ماند که آقا محمد برگشت و آمد. کارش پیمانکاری بود. یعنی آن مواقع پول ایران در افغانستان خیلی زیاد بود و ارزش داشت. به خاطر همین می گفت من کارم در ایران خوب است؛ برای همین به همکارانش در ایران گفته بود من می روم شش ماه و برمی گردم، فقط میخواهم به خانواده ام سر بزنم و بیایم. بعد دوباره برگشت به ایران. این سه تا پسرم که به دنیا آمدند هیچ وقت محمد خانه نبود. من همیشه دست تنها بودم؛ زمین کشاورزی زیاد داشتیم، کارگر داشتیم.
**: وقتی بچه ها به دنیا آمدند چه کسی کمکتان میکرد؟
همسر شهید: هیچ کس. فقط خودم تنها بودم.
**: در افغانستان برای اینکه بچه ها به دنیا بیایند به بیمارستان می رفتید؟
همسر شهید: نه، در خانه به دنیا آمدند.
**: یعنی قابله خبر می کردید بیاید پیش شما؟
همسر شهید: اصلا اینطور نبود؛ در افغانستان بچه هایم که به دنیا آمدند نه خودم واکسن شدم نه بچه هایم. واکسنها را آمدیم ایران زدیم. اصلا در ولایت «دیکندی» که بودیم از دکتر و این چیزها خبری نبود. داداشم که خودش دکتر بود، می آمد یک سر می زد و می دید اینها را که سالم هستند و طوریشان نیست، یک دارویی چیزی برای من می آورد و دوباره می رفت. برادرم هم نبود، همهاش کابل و قندهار بود.
**: ایشان پزشک دولتی بودند؟ ماموریت می رفتند؟
همسر شهید: بله.
**: پزشک عمومی بودند یا متخصص؟
همسر شهید: داداشم متخصص بود، الان هم دارد در خارج دکتری می خواند، در سوئد است.
**: این سفر دومی بود که محمد آقا آمدند کار کردند و برگشتند؛ در سفر دوم خانه ساختند. دوباره برگشتند ایران؟
همسر شهید: بله، فقط 6 ماه ماند که خانه را ساختیم. در این 6 ماه 10 تا کارگر داشتیم. خانه را که ساختیم دوباره آقا محمد برگشت آمد ایران تا اینکه ارشیا یک ساله نشده بود؛ فکر می کنم کمتر از یک سالش بود که آقا محمد برگشت و گفت من دیگر نمی توانم ایران کار کنم و مدام بیایم و بروم؛ با هم برویم ایران. من کارم ایران است، همهاش دلواپس شما هستم، با هم برویم به ایران. ارشیا سال 90 به دنیا آمد ما سال 91 آمدیم ایران.
**: از طریق مرز آمدید یا قاچاق؟
همسر شهید: با هواپیما از طریق مرز آمدیم؛ پاسپورت گرفته بودیم. آمدیم مشهد و از آنجا آمدیم تهران.
**: از کدام شهر؟
همسر شهید: از کابل. هواپیمایی آسمان بود.
**: آمدید مشهد و ساکن شدید؟
همسر شهید: ما آمدیم مشهد فقط پیاده شدیم، حرم امام رضا علیه السلام را زیارت کردیم و آمدیم تهران.
**: یعنی محل کار محمدآقا تهران بود؟
همسر شهید: بله. محمد آقا سمت میدان تجریش کار می کرد. سال 91 که آمدیم، پیمانکار بود. آقا محمد 5 صبح سر کار می رفت تا 2 بعد از ظهر. ماه رمضان هم که بود روزه می گرفت، خودش غذا درست می کرد، لباس های یچه ها را خودش اتو می کرد، نمی گذاشت من کاری انجام بدهم. می گفت از صبح که من می روم تو درگیر این سه تا هستی، افغانستان هم خیلی اذیت شدی. من گاهی وقتها بهش می گفتم تو از صبح می روی تا ساعت 2 بعد از ظهر، نمی خواهد این همه کار کنی و زحمت بکشی... اینقدر اخلاقش خوب بود، مهماننواز بود، یک جورهایی خیلی شوخ بود، اهل بگو و بخند بود، اینطور نبود که هیچ وقت در خانه ناراحتی داشته باشد.
**: شما آن موقع که آمدید تهران کجا خانه گرفتید؟
همسر شهید: سمت شهرری، غنیآباد، همانجایی که آقا محمد همانجا خاکسپاری شده است.
**: یعنی گلزار شهدای غنیآباد؟
همسر شهید: بله.
**: ایشان هر روز صبح 5 می رفت تجریش و برمی گشت؟
همسر شهید: بله، ماه رمضانها تا ساعت 2 کار می کرد؛ بقیه روزها، شب دیروقت بر می گشت، تا می آمد خانه ساعت 9 یا 10 می شد. فقط به خاطر ماه رمضان ساعت کاریاش تا 2 بعد از ظهر بود.
**: درآمدش خوب بود؟ یعنی وقتی آمدید ایران وضع زندگیتان همچنان خوب بود؟
همسر شهید: خدا را شکر خوب بود. یک ساختمان که می گرفت، کارگرها را خودش انتخاب می کرد. آن مواقع 10 ، 15 میلیون خیلی پول بود. آخر ماه همین مقدار برای آقا محمد می ماند. هم خرج خانه مان بود و هم کرایه خانه. ما که آمدیم تهران، 5 میلیون تومان پول پیش خانه داشتیم، ماهی 500 تومان هم کرایه می دادیم در سال 91. صاحبخانهمان پول پیش نمیخواست. وضعمان خوب بود. خرج خانه و کرایه خانهمان را که انجام می داد، ماهی 10 میلیون هم برای آقا محمد می ماند.
**: پس درآمد خوبی داشتید؟
همسر شهید: بله خوب بود.
**: تا می رسیم به جایی که ایشان تصمیم می گیرد برود سوریه. کارشان به مشکل نخورده بود؟
همسر شهید: بله، در آن مسیری که می رفت سر کار، یک روز ایشان در مترو خوابش می برد. هیچ وقت نمی شد که محمدآقا خوابش ببرد و سر کار نرود و رد شود. خوابش برده بود و ساعتهای 12 زنگ زد که ما مهمان داریم. گفتم تو چرا نرفتی سر کار؟ چه مهمانی داریم؟
**: در خانه خوابش برده بود؟
همسر شهید: نه در مترو؛ در آن مسیری که سر کار می رفت، توی مترو خوابش می بَرَد و رد می شود از جایی که کار می کرده و باید پیاده می شده. ساعت 12 زنگ زد گفت مهمان داریم. گفتم مهمان چی؟ گفت رفتم خوابم برده در مترو، یک باره بلند شدم دیدم مسیر را رد کردهام... هر چی ازش پرسیدم مهمان کیست؟ چیزی نگفت. خانه که آمد دیدم یکی از مدافعان حرم همراهش است. سال 92 بود. شب که آمد تعریف کرد که توی مترو که رفتم خوابم برد، یکباره بلند شدم دیدم مسیر را رد کردم، یعنی خیلی دور شدهام. دیدم کنار دستم یک پسر جوانی نشسته، همین طور حال و احوال کردیم. با او صحبت کردم و گفت من از سوریه آمدهام، اینجا کسی را ندارم بروم خانهشان. خیلی خسته بود، من هم دلم خیلی سوخت، گفتم همشهری خودمان است، بیاورمش خانه خودمان. آقا محمد او را آورد و برایش لباس خرید و خیلی از او پذیرایی کردیم. یکی دو شب خانه ما ماند.
**: اهل کجا بود؟
همسر شهید: نمی دانم. همشهری خودمان و افغانستانی بود. خانوادهاش ایران نبودند اما خودش می آمد و می رفت سوریه و برمیگشت. شب که خانهمان بود فیلمهای داعش که سر می بریدند و خیلی فیلمهای ترسناکی بودند را نشان ما می داد. تعریف می کرد سوریه اینطور است و جنگ است و خیلی شدید است. من پیش خودم گفتم که اگر آقا محمد بخواهد بروند من هیچ وقت نمیگذارم؛ خیلی فیلمهای ترسناکی بود. با خودم می گفتم چرا آقا محمد این را آورده. پیش خودم ناراحت شدم؛ گفتم پیش خودم یک وقت نگوید به شوهرم و او را ببرد سوریه.
این بنده خدا بعد از دو شب که خانهمان بود، رفت. هیچ خبری از راه سوریه نبود. آقا محمد هیچ وقت نگفت من می روم. تا اینکه 92، 93 راه کربلا و اربعین باز شد و همه می رفتند کربلا. آقا محمد بعد از ظهر از سر کار آمد؛ خیلی خسته بود. همین طور که از در آمد گفت که یک خبر خوب دارم؛ شما بروید کربلا. من همین طور ماندم و جا خوردم. گفتم کربلا؟ گفت آره، همه دارند کربلا می روند، شما نمی روید؟ بچه من خیلی کوچک بود. گفتم محمد من سه تا بچه کوچک دارم، تو هم کارَت در تجریش و دور است، هر روز می روی سر کار، چطوری برویم؟ فکر می کردم منظورش این است که با هم برویم. گفت من نمیآیم؛ شما بروید. ماشین هماهنگ کردم شما را تا مرز ببرند. شما بروید کربلا.
از در که آمد داخل، نگفت من خسته ام. دیدم خیلی خسته است. بلند شدم چایی بریزم، گفت فقط برو لباسهایت را بگیر، چادرت را بپوش و وسائلت را جمع و جور کن که راهی بشوی. بعد رفت در اتاق. مدام به من اصرار می کرد، یعنی هول هولکی میخواست راهیمان کند. اصلا اجازه نداد من باهاش صحبت کنم. دیدم خودش رفته کولهپشتی آورده و لباسهای من را گذاشته، پول هم گذاشته و به من می گوید این پولهای خودم است؛ گذاشتم در کیف؛ این پول زیاد است. کرایه ماشین را جدا گذاشتم. شما راه بیفتید و بروید.
گفتم بچهها چی؟ شما چی؟ گفت من نمیآیم. گفتم من هم نمی روم! گفت یک ساعت دیگر ماشین می آید. با عمویم و پسرعمویش هماهنگ کرده بود و من نمی دانستم. یک ساعت گذشت، ما بحث می کردیم همین طور با هم که من نمی روم و با هم برویم و بچه ها کوچک هستند؛ سر کارت چه می شود؟ گفت من تا شما از کربلا برنگشتید سر کار نمی روم، بچه ها را نگه می دارم، شما بروید.
**: یعنی بچهها بمانند تهران؟
همسر شهید: بچهها بمانند و خودش بچه ها را جمع کند تا من بروم کربلا و برگردم.
عمویم اینها یک ساعت دیگر ماشین گرفتند و آمدند، محمد آقا رفت ساک من را گذاشت و گفت برو به امید خدا. من را همین طور هول داد گفت برو. من همین طور دلشوره اینها را داشتم، گفتم چی شد، چرا من را هول هولکی فرستاد کربلا؟ یک هفته کربلا بودم و برگشتم آمدم خانه.
**: شما اصرار نکردید که بچه ها را با خودتان ببرید؟
همسر شهید: اصلا اجازه نداد، گفت من اینها را نگه می دارم. یک هفته بعد که آمدیم، قم پیاده شدیم، بهش زنگ زدم گفتم الان قم رسیدیم داریم می آییم خانه. گفت آمدید شاه عبدالعظیم پیاده شوید.. گفتم چرا؟ گفت من می آیم شاه عبدالعظیم. ما آمدیم شاه عبدالعظیم پیاده شدیم و منتظرش بودیم تا بیاید. دیدم با دختر داداشم یک ماشین دربست گرفته و ماشین را پر گل کرده، آمد آنجا. در خانه هم یک گوسفند گرفته و گذاشته بود. به صاحبخانهمان گفته بود من می روم دنبال خانمم؛ آمدیم گوسفند را سر ببرید.
آمد شاه عبدالعظیم، دست بچهها همه گل داده بود. آمدیم خانه، دیدم یک گوسفند هم گرفته، خیلی از دوستانش را هم دعوت کرده بود که خانمم می آید شما هم بیایید مهمان من باشید.
ما آمدیم خانه، دیدم همسرم یک طورهایی عوض شده. همیشه نمازش را می خواند، قرآنش را می خواند، به من می گفت هر کسی که در خانهاش قرآن نخواند، آن خانه، خانه نیست، مومن کسی است که هر روز در خانهاش قرآن تلاوت می شود، خانم تو امروز قرآن خواندی؟ می گفتم آره. خیلی به نماز و قرآنش پایبند بود.
دیدم آب و هوایش یک طور دیگری شده. چون ما از کربلا آمده بودیم، یک هفته مهمان داشتیم. هیچ چیز هم نمی گفت، از سوریه حرفی نمی زد؛ دوباره می رفت سر کارش.
سال بعدش دوباره آمد گفت برو کربلا.
**: آن یک هفته که شما رفتید کربلا و آمدید، از بچه ها خوب نگهداری کرده بود؟
همسر شهید: آن قدر خوب نگهداری کرده بود که هر کس می آمد می گفت اگر خانمت هم نباشد تو خیلی خوب بچه ها را نگهداری می کنی. من آمدم خانه، همه پشت متکاها را عوض کرده بود. یخچال نو خریده بود. من را شگفتزده کرده بود. بچهها را برده بود و برایشان لباس خریده بود. از بیرون غذا می گرفته برای بچهها و می آورده. صاحبخانه صحبت می کرد و می گفت اگر خودت هم نباشی خیلی خوب از بچهها نگهداری میکند. می آمدم می دیدم صبح بچه ها را حمام کرده و تر و تمیز کرده. شبها هم شام می گیرد از بیرون و به خانه می آورد... ما که آمدیم خیلی از خودم و مهمانهایم پذیرایی کرد. پیش خودم گفتم اگر نباشم چقدر از بچه هایم خوب نگهداری می کند...
سال دیگر، بعد از ظهر از سر کار آمد، گفت شما می روید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم کربلا؟ گفت آره. گفتم نخیر ما ایندفعه با هم می رویم. بعد خندید گفت که من نمی روم، تو دوباره برو. گفتم چرا اینقدر اصرار می کنی، من ایندفعه تنها نمی روم، خیلی پیادهروی دارم، برای چی تنها بروم؟ دوست دارم کربلا بروم اما تنها بدون شما نمی روم. گفت من می دانم تو دلت برای ارشیا تنگ می شود و نگران او هستی، ارشیا را با خودت ببر.
من ارشیا را بردم حمام کنم که نگذاشت؛ گفت ارشیا را خودم می بردم حمام، شما بروید حاضر شوید که بروید. من و ارشیا رفتم به کربلا. اصلا نگران این دو تا نشدم. سال قبلی که رفته بودم خیلی بچه هایم را خوب نگه داشته بود. یک هفته کربلا بودم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...