آن هنگام که دست های محکم و استوار پدرم دستان کوچک و ضعیف مرا در آغوش گرفته بود و قدم های سنگین و با وقارش سرپناه تنهایی های کودکی ام بود، آن گاه که نگاه مهربان مادرم همه غصه های کودکی ام را ناپدید می کرد و آن گاه که گرمای محبت هردوی آن ها روحم را آسوده می ساخت و جسمم را نیرو می بخشید، لحظات خوشبختی زندگی ام را با تمام وجود حس می کردم