ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

معصومه

حسین هم به مکه رفت و آنجا نمی دانست که چه چیزی برای من و خواهرانش بخرد. یک حاج‌خانم ایرانی آنجا ایستاده بوده و به ایشان گفته من می خواهم برای مادر و خواهرانم چادر بخرم؛ شما بیایید من را کمک کنید.
فقط داروی خواب آور می دادند و روی تخت خواب بود دیگه. خوب نمی شد دیگر، جسمش بود، گفت شما رضایت بدهید که برود، شما بروید بالای سرش. قرآن که می خواند بگو دخترم تو را بخشیدم برو پیش بابایت.
همه چیز خریدم و آمدم در آشپزخانه گذاشتم، بعد دیدم که خانه ام پر از نفر است. من که داخل خانه آمدم دیدم اینها یک جوری هستند! همه ناراحت بودند، من تو دلم افتاد، گفتم نه یک چیزی شده.
یک دفعه فکر و ذکرش رفت سمت سوریه. داعشی‌ها را نگاه می کرد. آتش گرفته بود که شیعه اینطور نابود می شوند. بعد رفته ثبت نام کرد، بعدش همان صحنه که می گویم یادم نمی رود خداحافظی نکرد، حسرت در دل ما ماند.
از کربلا که آمد به ایران، گفت که من می خواهم بروم نجف و درس طلبگی بخوانم. اینجا هم درس طلبگی می‌خواند اما تصمیم گرفته بود برای ادامه اش برود به نجف. گفتیم چرا نجف؟ برو قم. همه آیات عظام، قم هستند.
خرجی خانه‌مان را هم به سختی درمی‌آوردیم. من در همان دستکش‌بافی کار می کردم و یک صاحب‌کار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجه‌های امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد...
می‌گفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. می‌گفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم می‌آید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر می‌کردم اول‌ها شوخی می‌کند، اما دیدم نه.
می‌گفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. می‌گفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم می‌آید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر می‌کردم اول‌ها شوخی می‌کند، اما دیدم نه.
می‌گفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. می‌گفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم می‌آید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر می‌کردم اول‌ها شوخی می‌کند، اما دیدم نه.
بابا عزیز در زمان جنگ ایران  و عراق در خرمشهر در قسمت شیمیایی (ش.م.ر) کار می کرد، در جنگ ایران و عراق می گوید ما اهواز بودیم، آنجا کار می کردیم.
پیشخوان