خواندنی ها برچسب :

معصومه

می‌گفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. می‌گفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم می‌آید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر می‌کردم اول‌ها شوخی می‌کند، اما دیدم نه.
می‌گفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. می‌گفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم می‌آید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر می‌کردم اول‌ها شوخی می‌کند، اما دیدم نه.
می‌گفت دوست ندارم مغرور باشم؛ واقعا هم اینطور نبود، خیلی خاکی بود. می‌گفت حواست باشد برای من خودنمایی نکنی که بدم می‌آید؛ همین طور عادی من را دفن کنید. من فکر می‌کردم اول‌ها شوخی می‌کند، اما دیدم نه.
بابا عزیز در زمان جنگ ایران  و عراق در خرمشهر در قسمت شیمیایی (ش.م.ر) کار می کرد، در جنگ ایران و عراق می گوید ما اهواز بودیم، آنجا کار می کردیم.
اول ماه صفر هر سال ساکش را می بست و می رفت کربلا، پارسال هم دیگه ساکش را بست و رفت... (به رحمت خدا رفت) یک مقدار ناراحتی ریه داشت، بچه ها بردندنش بیمارستان؛ من خودم تا رسیدم تمام شد.
اول ماه صفر هر سال ساکش را می بست و می رفت کربلا، پارسال هم دیگه ساکش را بست و رفت... (به رحمت خدا رفت) یک مقدار ناراحتی ریه داشت، بچه ها بردندنش بیمارستان؛ من خودم تا رسیدم تمام شد.
آنها قطعا به خاطر ما نیامدند؛ کسی نمی دانست ما آنجا گیر افتاده‌ایم؛ نمی‌دانیم چطور شد که آمدند و بمباران کردند. آتش که خوابید من گفتم بچه ها فرار کنیم!
من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.
من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.
یکبار خانه‌شان بودم که از محل خدمت زنگ زد. خواهرش مجبورم کرد باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم می‌خواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدی‌مان پنج سال طول کشیده بود...
پیشخوان