دوشم که
هجر یار می زد به دل شرر بود آتش فراق در سینه شعله ور در آرزوی دوست افسرده و
ملول جاری ز رخ سرشک، دیده به سوی در گه با خیال دوست آسوده بود دل گاهی در اضطراب
با آه پر اثر از دست دل به تنگ داده ز کف قرار اندوه بی شمار بسته ره مقر شد تلخ
کام من چندان که مرغ جان بگشود بال و پر، کز تن کند سفر می شد ز طول شب افزوده بر
ملال هر لحظه منتظر تا کی رسد ...