من عرق کردم، انگار دوباره اسیر شده بودم! پیش خودم میگفتم: مادر این چه نذری بود کردی؟! خب گوسفندی، مرغی، چیز دیگری نذر میکردی که در همین احوال، یک لحظه، این بنده خدا گفت: اگر نذر هم نمیکردی من اینکار را نمیکردم! من یک کم نفس آمد توی دلم. چای خوردیم و خارج شدیم.