تماس پهلوان و صدای لرزانش توی دلم را حسابی خالی کرد. بغضی که در گلو داشت به پقی، بند بود و اشک مثل باران بهار از گونههایش جاری شد. میگفت از طرف شهرداری آمدهاند و میخواهند مرا از اینجا بیرون کنند. اگر بیرونم کنند کارتن خواب میشوم و این برایم خوب نیست.