ماهان شبکه ایرانیان

زنگ بیداری

صدای زنگ ساعت، در اتاق، پخش می‌شود؛ یک ضرب و با صدا. جوان، چشم باز می‌کند

زنگ بیداری
صدای زنگ ساعت، در اتاق، پخش می‌شود؛ یک ضرب و با صدا. جوان، چشم باز می‌کند. نیمه تاریک است فضای اتاق. دست می‌برد طرف ساعت و صدای آن را قطع می‌کند.
جوان، چشم بر هم می‌گذارد؛ طعم شیرین خواب، زیر پلک‌هایش مانده؛ روی تخت، جابه‌جا می‌شود. خواب، غلبه پیدا می‌کند.
بانگ مؤذن از پنجره‌ی باز اتاق، به داخل می‌ریزد. جوان، چشم باز می‌کند. هوا هم چنان نیمه تاریک است و نور ضعیفی تا کنار پلک ها پیش می‌آید، اما نفوذ نمی‌کند؛ چون جوان، پلک‌ها را بر هم گذاشته است.
خواب صبح، پشت پلک ها مانده؛ مؤذن هم چنان بانگ بر می‌آورد:
- حی علی الصلوه ...
نماز! جوان به یاد نماز می‌افتد؛ نماز صبح. نیم خیز می‌‌شود؛ خمیازه می‌کشد. سرش به طرف سینه تمایل دارد. خمیازه‌ای دیگر!
- خواب؛ چه گوارا است این آرام بخش جان و جسم. چرا برمی‌خیزی؟
لحظه‌ای دیگر بخواب؛ تا خستگی به تمامی، از تنت خارج شود. آن وقت، تمام روز، سر حال خواهی بود. بخواب؛ تازه اذان است. تا طلوع آفتاب، وقت زیاد است. بخواب! بخواب....
جوان به این آهنگ ملایم درونی و نسیم نوازشگر بیرونی، توجه می‌کند و سر می‌گذارد بر بستر، اما بانگ « الله اکبر» خواب را از سر جوان می‌رماند.
این بار سریع بلند می‌شود و می‌نشیند روی تخت. نگاه، سر می‌دهد به آن سوی پنجره. باد ملایمی از پنجره‌ی باز به سویش می‌وزد.
- پنجره را ببند. سرد است؛ خیلی سرد. ممکن است سرما بخوری.
جوان دست دراز کرده، پنجره را می‌بندد. هوای اتاق رو به گرماست که آهنگ ملایمی در گوشش می‌پیچد:
- سرما چیز خوبی نیست. اگر سرما بخوری و مریض شوی چه؟! صبر کن تا از شدت سرما، کم شود؛ آن وقت برای وضو برو. مگر نمی بینی دارو و درمان، چه قیمت گزافی پیدا کرده ... قدر خودت را بدان؛ قدر سلامتت را. حالا جوانی، و این چیزها سرت نمی‌شود؛ بعدها که با به سن بگذاری، می‌فهمی چه گوهری را از دست داده‌ای. ببین چه گرمای دلپذیری؛ حیف نیست این اتاق و گرمای دلپذیرش را بگذاری و بروی؟!...
کسی به در می کوبد و صدای جوانی از پشت در، بلند می‌شود.
جوان به سمت در اتاق می‌رود. در، که باز می شود چشمش به دوستش می‌افتد.
- سلام ! خواب بودی؟
- نه؛ تازه بلند شدم؛ سلام .... کجا؟
نگاهی به لباس گرم کن تن او می‌اندازد و خمیازه‌ای می‌کشد. به بدنش کش و قوسی می‌دهد و دستش را‌، مشت کرده، به سینه می‌کوبد.
- نماز خوندی؟
- نماز! نه. بریم ورزش. هنوز وقت برای نماز هست!
جوان ، آستین پیراهنش را، بالا می‌زند.
- نه! اول نماز؛ بعد ورزش!‌باشه؟!
منبع:www.salat.ir

معرفی سایت مرتبط با این مقاله
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان