«چند شب بود که با لباس کامل می خوابیدیم، پوتین و کوله پشتی و فانوسقه (جای فشنگ) و تفنگ و دو تا خشاب آماده کنار دستمون خوابمون میبرد. البته چه خوابی، تا صبح پلک هم نمی تونستیم رو هم بگذاریم. از هر کسی می پرسیدیم امشب حمله میشه؟ کسی چیزی نمی گفت یا کسی چیزی نمی فهمید که بگه...