هوا تاریک است و مغازه خلوت شده؛ دور و برش را میپاید تا چشمهای آشنایی او را نبیند. چادرش را در صورتش کشیده و به سمت جعبهای میرود که بیرون مغازه میوهها و صیفیجات دور ریختنی را در آن جمع کردهاند تا حالا که دیگر خریداری ندارد به قیمت پایین بفروشند و اگر باز هم خریداری نداشت دور بریزند.