میگوید هر روز صبح رأس ساعت مشخصی پسرش او را به پارک میآورد و روی اولین نیمکت پارک او را مینشاند و میرود؛ عصر که ساعت کاری تمام میشود به دنبال پدرش میآید و آن را با خود میبرد؛ پیرمرد غمزده در حالی که عصایش را زیرچانهاش گذاشته، آنقدر محو مرور خاطرات گذشته و یا شاید بررسی وضعیت امروزش است که حتی گذر زمان که هیچ، متوجه نگاه متعجب اطرافیان نیز ...