«جلوی در خانه ما میوه فروشی داشت. شبی که دخترم گم شده بود، جلوی در خانه ما آمده بود؛ پرسیدم دخترم را ندیدی؟ در حالی که روی صورتش آب می ریخت، گفت: نه؛ پسر کوچکت هم سوال کرد اما من او را ندیدم. روی صورتش آب می ریخت و با دستمال کاغذی آن را تمیز می کرد. من هیچ شکی به او نمی کردم. فکر نمی کردم که این بلا را سر دختر ما آورده باشد» .