شب بود، ستاره ها، وصله های هزارسالة آسمان، سر بیرون آورده بودند و صحرای کربلا را زیر نظر داشتند. همه جا آرام بود. زینب از خیمه اش بیرون آمد. باد گرم کربلا به صورتش خورد. اطرافش را نگاه کرد. خیمه ها زنده بودند و می تپیدند. از داخل هر خیمه صدایی می آمد؛ صدای حرف زدن، صدای نماز و دعا، صدای گریه، صدای بگو بخند...