توفان

شب بود، ستاره ها، وصله های هزارسالة آسمان، سر بیرون آورده بودند و صحرای کربلا را زیر نظر داشتند. همه جا آرام بود. زینب از خیمه اش بیرون آمد. باد گرم کربلا به صورتش خورد. اطرافش را نگاه کرد. خیمه ها زنده بودند و می تپیدند. از داخل هر خیمه صدایی می آمد؛ صدای حرف زدن، صدای نماز و دعا، صدای گریه، صدای بگو بخند...

شب بود، ستاره ها، وصله های هزارسالة آسمان، سر بیرون آورده بودند و صحرای کربلا را زیر نظر داشتند. همه جا آرام بود. زینب از خیمه اش بیرون آمد. باد گرم کربلا به صورتش خورد. اطرافش را نگاه کرد. خیمه ها زنده بودند و می تپیدند. از داخل هر خیمه صدایی می آمد؛ صدای حرف زدن، صدای نماز و دعا، صدای گریه، صدای بگو بخند...

زینب، چشمه شد به طرف خیمه حسین، جریان پیدا کرد. هنوز به خیمه نرسیده بودکه صدایی شنید. صدای زوزه شمشیر، صدای برخورد شمشیر با چیزی، سر برگرداند. سایه ای در بیابان کمی دورتر از خیمه ها، شمشیرش را به اطراف می چرخاند. زینب سایه را شناخت. بوی حسین را از همه جا می شناخت. چشمه به طرف سایه جاری شد. حسین شمشیرش را حرکت می داد و خارها را از زمین می کند و می پراکند. صدای پای چشمه را شنید. سر برگرداند. چشمه از همیشه زلال تر بود. دست از حرکت کشید. زینب پرسید: «حسین جان چه می کنی؟» دوست داشت بگوید: «حسین جان عزیزم! به خیمه ات برو. استراحت کن. خسته ای. تشنه ای. فردا باید شمشیر بزنی. فردا باید صحرا را از هوای شجاعتت پر کنی». اما نگفت. منتظر جواب ماند. حسین به چین های پیشانی زینب نگاه کرد، و صورت نورانی او که شب را سپید کرده بود. گفت: «فردا بچه های من باید با پای برهنه روی این خارها راه بروند.»

زینب دلش فشرده شد. چشمه از جریان ایستاد. به تمام تاریخ می اندیشید، به فردا، به عاشورا. چشمه به اشک نشست. برای صدمین بار. برای هزارمین بار در تاریخ زندگی اش، همه اش هم به خاطر فردا. به صورت پیر و دردمند حسین نگاه کرد. به موهای سپید صورتش، به بازوان ستبرش که پناهگاه زندگی بود، به دست های روشنش که سایبان مهربانی بودند، به چشم های سیاهش که چراغ زندگی بودند، به لب های خکشیده اش که بوی بوسه های پیامبر را می دادند، بوی تشنگی می دادند. حسین، اشک های زینب را دید. سر به زیر انداخت. طاقت دیدن گریه او را نداشت. گفت: «تو قافله سالار من هستی. مواظب باش جلوی دشمن گریه نکنی. نگذار بچه های من سیلی بخورند. تازیانه بخورند. فردا تو را به کوفه و شام خواهند برد.»

و صدای شمشیر خارها را پراکند، چشمه از درد به خودش پیچید. دریا توفانی شد.

برگرفته از کتاب عقیله بنی هاشم

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان