خواندنی ها برچسب :

فاطمه-طوسی

جالب این است که آقامحمدعلی به آقاجان همیشه می گفت شما نرو، من دارم به جای شما می روم. من نظامی ام و جای شما را پر می کنم.
وقتی این جمله را گفت؛ ‌گفتم: خودت را لوس نکن! من نمی توانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمی کنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!
دیدم خانه‌مان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند...
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید...