گروه جهاد و مقاومت مشرق - این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانهای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بیوقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.
چندین روز مشرق را با قسمتهای مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده...
قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:
خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سالهاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت میکند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت ششم این گفتگو، پیش روی شماست.
**: آقامحمدعلی از داییهای آقامحمدرضا، تکاور بودند و همه چیز فراهم بود برای این که راه ایشان را ادامه بدهند...
مادر شهید: بله؛ محمدعلی، الگوی پسرم محمدرضا بود. خدا رحمت کند سردار حاج قاسم سلیمانی را که می گفتند در هر خانهای باید یک عکس شهید باشد. خیلیها از دوست و آشنا و همکار و همسایه به من خرده گرفتهاند که عکس شهدا را از خانهتان بردارید. از سال 1363 این عکسها در خانه ما است. مثلا مراسم عروسی در خانهمان داشتیم و می گفتند عکس شهدا را لااقل برای همین امروز از روی دیوار بردار! اما من اعتقادم این بود که شهدا باید برای همیشه جلوی چشم ما باشند تا ما بدانیم اینها برای چه رفتند و قطره قطره خونشان برای آزادی و امنیت ما به زمین ریخته شده. برای همین من همیشه در زندگیام از شهدا خیلی برای بچههایم حرف می زدم. شاید ساعت ها می نشستیم و صحبت می کردیم و محمدرضا خیلی مشتاق بود به این مباحث.
هر کاری که می کرد، میگفت: مامان! این کاری که انجام دادهام، شبیه کارهای دایی محمدعلی است یا شبیه کارهای دایی محمدرضا؟ این دو تا دو تیپ کاملا متضاد داشتند. محمدعلی آدمی فوقالعاده فهمیده، سنگین و رنگین و نظامی بادیسیپلین بود؛ اما محمدرضا یک بسیجی آتش به اختیار بود که خیلی در قالبها نمی گنجید. به همین خاطر محمدرضا از این داییهایش الگو میگرفت و اولین الگوهای زندگیاش این ها بودند و مدام از من درباهره آنها سئوال می پرسید. حتی راجع به ریزترین ویژگیهای آنها و زندگیشان، دلش می خواست اطلاعات داشته باشد. کوچکترین ریزهکاریهای زندگی و مرام و مسلکشان را از من می پرسید.
**: شما در فامیل، همین دو شهید را داشتید؟
مادر شهید: ما در فامیل خیلی شهید داریم.
**: در خانواده حاج آقا دهقانامیری چطور؟
مادر شهید: نه؛ خانواده ایشان به اندازه خانواده ما شهید ندارند.
**: ایشان هم دامغانی هستند؟
مادر شهید: خیر، پدر و مادرشان اهل قزوین هستند اما خودشان متولد تهران هستند و در تهران، بزرگ شدهاند و رشد کرده اند.
**: قدری هم درباره مادرتان بفرمایید که فراموش کردیم از حس و حال ایشان بپرسیم...
مادر شهید: مادر من یک کوه صبر است. الان هم در قید حیات هستند و من با تمام وجودم به ایشان افتخار می کنم. الگوی مقاومت و زندگی من همیشه مادرم بوده است. ایشان سختیهایی را که با چندین فرزند قد و نیم قد در سنندج می کشید، بدون این که همسری بالای سرش باشد، تحمل میکرد. پدر من همیشه فراری بود و یا در بازداشت به سر میبرد و مادرم سختی ها را به دوش میکشید. بعدش هم همزمان جنگ تحمیلی، که بچهها بزرگ شده بودند و می خواست جلوی چشمش باشند و تهیه و تدارک ازدواجشان را داده بود، در این لحظات، از رشیدترین فرزندش دل کند.
آقا محمدعلی در خانواده ما تک بود. قسم راست تمام فامیل، قسم به جان محمدعلی بود. کسی که می خواست قسم راست بخورد، به جان محمدعلی قسم می خورد. می گفتند به جان محمدعلیِ دایی... چون یک انسان شاخص بود در کل خانواده. چنین جوان شاخصی را وقتی می خواهی دو دستی تقدیم کنی، خیلی سخت است. مادرم واقعا کوه مقاومت و صبر بود و در مقابل تمام سختی ها و نداری ها و فقر، مقاومت کرد.
**: بعد از دو دهه هم با شهادت محمدرضا مواجه شدند... واکنش ایشان به شهادت نوهشان چطور بود؟ آمادگی ذهنی داشتند که نوهشان در این مسیر است و ممکن است شهید شود؟
مادر شهید: بله؛ وقتی محمدرضا اعزام شده بود، برای این که دعای خیر پدر و مادرم همیشه پشت سر محمدرضا باشد، به ایشان گفتم که محمدرضا به سوریه رفته و فقط آنها میدانستند و اصلا کسی خبر نداشت. حتی دوستان دانشگاه محمدرضا هم خبر نداشتند. آن زمان اعزام به سوریه خیلی پنهانی بود.
به پدرم می گفتم برایش دعا کن. خبر محمدرضا را که آوردند، قبل از این که من بخواهم تماس بگیرم، برادر من صبح به ایشان زنگ زده بود و خبر شهادت را داده بود. پدر و مادرم هم ظهر سوار ماشین شدند و تا شب از دامغان به تهران رسیدند.
**: ذهنشان آمادگی قبلی داشت؟
مادر شهید: بله، آمادگی داشتند اما مادرم همیشه می گوید خیلی بهم سخت گذشت؛ حتی سختتر از شهادت پسرهای خودم. حتی پدرم هم همین را میگفتند.
**: این هم جزو رمزهای ناشناخته است که شهادت نوه سختتر از شهادت فرزند است و این را من بارها شنیده و دیده ام.
مادر شهید: مثل این که میگویند، نوه، مغز بادام است، فراقش را هم سختتر می کند.
**: من حتی دیده ام شهادت داماد هم سختتر از شهادت پسر خانواده گذشته است. چون بار مسئولیت دختر و نوهها روی دوش پدر و مادر می آید.
مادر شهید: اتفاقا داماد من هم مدافع حرم است و ایشان واسطه شد که محمدرضا برای دفاع حرم برود. محمدرضا هم همیشه به داشتن چنین شوهرخواهری افتخار می کرد و می گفت ایشان همانی هستند که من می خواهم.
**: پس دامادتان هم جوان هستند...
مادر شهید: بله، متولد 1366 هستند. اتفاقا تازه از سوریه آمده اند.
**: شکر خدا که الان وضعیت سوریه آرام است. دعا می کنیم سایهشان مستدام باشد... چند فرزند دارند؟
مادر شهید: دو فرزند دارند. زینب خانمِ 4 ساله و آقامحمدرضای یک ساله.
**: به سلامتی دو نوه دارید و آماده برای این که آقامحسن هم نوههای بعدی تان را تقدیمتان کنند... حاجآقای دهقان امیری چگونه خبر شهادت محمدرضا را پذیرفتند؟
مادر شهید: حاج آقا 15 ساله بودند که انقلاب پیروز شد و همیشه می گوید یکی از افتخارات ما این بود که وقتی حضرت امام گفتند یاران من در قنداق هستند، شامل حال من می شده. در تمام جریانات انقلابی بوده و جذب کمیته میشود و مدام به جبهه میرود. حدود چهار و نیم سال سابقه حضور در جبهه دارند.
کمیته که در شهربانی و ژاندارمری ادغام شد، در ناجا بودند تا سال 82 که بازنشسته شدند. به خاطر ناراحتی قلبی که داشتند و در محل خدمتشان حالشان بد شد با سابقه 22 سال بازنشسته شدند و الان در یک شرکت خصوصی، فعالیت دارند.
**: شکر خدا حالشان خوب است؟
مادر شهید: الحمدلله؛ البته هفت هشت ماهی است که کمرشان آسیب دیده و این تخت را هم برای استراحت ایشان گوشه اتاق گذاشتهایم.
**: یعنی حادثهای اتفاق افتاد؟
مادر شهید: گویا در محل کارشان زمین خوردند و چند مهره کمرشان شکست و آسیب دید و با استراحت مطلق، حالشان رو به بهبود رفت و تا اردیبهشت امسال در حال استراحت بودند. الان هم حدود دو ماه است که دوباره به محل کار می روند.
**: ان شا الله خدا به ایشان سلامتی کامل عطا کند... آقامحسن مشغول چه کاری هستند؟
مادر شهید: محسن، کلاس دوازدهم است و الان دارد خودش را برای کنکور آماده می کند. (این گفتگو چند روز قبل از برگزاری آزمون سراسری انجام شده است.) در همان مدرسه امام صادق(ع) رشته علوم انسانی می خواند. من نمی خواستم محسن را به آن مدرسه ببرم اما اولیای مدرسه، درخواست داشتند که آقامحستن به آنجا بروند.
**: ازدواجتان چه سالی بود؟
مادر شهید: سال 1369 ازدواج کردیم.
**: آشناییتان با حاجآقا دهقان از چه طریقی بود؟
مادر شهید: پسرخاله من، داماد آقای دهقان هستند. یعنی خواهر بزرگ ایشان با پسرخاله من ازدواج کرده اند. آقای دهقان خیلی به رزق حلال مقید هستند. موقعیتهای خیلی خیلی زیادی برایشان پیش میآمد که خیلی راحت می توانستند پول شبههناک وارد زندگی کنند...
**: مخصوصا در ناجا و شهرداری که فضا برای این کار مهیاتر است...
مادر شهید: حتی در زمان جبهه و جنگ و بعد از آن، همیشه به این موضوع اهمیت می داد. ایشان مدت طولانی در یگان اماکن و مدتی هم در منکرات ناجا مشغول بودند و موقعیتهای زیادی داشتند که پول شبههناک و غیرحلال وارد زندگی کنند اما خیلی به این امر، مقید بوده و هستند.
**: این، واقعا موضوع مهمی است و هیچ کس هم خبردار نمیشود اما اثرش در بلند مدت معلوم می شود که این پدر، به فرزندانش خدمت کرد یا خیانت؟! شکر خدا که نتیجه این نان حلال هم در خانواده شما خودش را نشان داده.
مادر شهید: حتی موقعی که محمدرضا داشت به سوریه می رفت، پدرش گفت: تو نمیخواهد بروی، من می روم. تو باید جامعه را بسازی و کشور روی بازوان تو باید بچرخد. دیگر عمری از ما گذشته؛ بگذار ما برویم... اما محمدرضا می گفت: نه؛ شما رفته اید و تکلیفتان را ادا کرده اید. نوبت من است که بروم.
**: خودتان خبر شهادت را چگونه گرفتید؟
مادر شهید: محمدرضا چه قبل و چه بعد از اعزامش به سوریه، مدام به من می گفت مامان! دعا کن من شهید بشوم. من هم همیشه می گفتم: محمدرضا! تو خودت را خالص کن؛ شهید می شوی.
حتی یادم هست وقتی که داشت می رفت و خداحافظی می کرد، در همین پاگرد جلوی در هم ایستاد و برای این که جلوی همه، با من اتمام حجت کند، بیست دقیقه خداحافظیاش طول کشید. می گفت: می دانی من کجا می خواهم بروم؟... خطابش هم کاملا به من بود و مدام با من صحبت می کرد. من احساس می کنم آن لحظه محمدرضا پیکی از طرف حق بود که داشت با من اتمام حجت می کرد که یعنی اگر می خواهی جلوی بچهات را بگیری، همین الان بگیر و نگذار برود. پیک حق داشت از گلوی محمدرضا صحبت می کرد. «مامان میدانی من کجا می خواهم بروم؟ میدانی سوریه چه خبر است؟ میدانی جنگ با چه کسانی است؟»...
سئوالات کوتاه و منقطع می پرسید و من هم جواب های کوتاه می دادم. ساعت حدود 10 صبح بود که رفت. جالب این است که محمدرضا پنج شش ماه اعزام شد اما نبردندش. یا اسمش در لیست نبود یا نمی توانست سوار هواپیما بشود. می رفت و برمی گشت. دفعههای قبل که می رفت از زیر قرآن رد می شد و آب را می پاشیدیم و می رفت اما این بار انگار به دلش افتاده بود که بار آخر است و حرف هایش را می زد و سئوالات را از من پرسید و به من گفت: مامان! می دانی داعش چگونه آدم می کُشد؟ جنایتهای داعش را دیدهای؟... داشت مدام از من سئوال می پرسید. من بهش گفتم: محمدرضا! از شهادت که دیگر بالاتر نیستن؟ تو داری میروی پیش حضرت زینب(س). گفت: مامان! دعا کن شهید بشودم. من هم گفتم: تو خودت را خالص کن، مطمئن باش شهید میشوی. همسرم هم به من میگفت: چرا این حرف را میزنی؟ خالص است که دارد می رود. چرا این حرف را می زنی؟
محمدرضا هم گفت: مامان! راضیام ازت. و ممنون که اینطوری برام دعا می کنی.
وقتی به سوریه رفت، پنج شش بار با ما تماس گرفت. در هر تماس، دوباره همین حرف را می زد و می گفت دعا کن من شهید بشوم و چرا من شهید نمی شوم؟
من هم هر بار این جمله را بهش می گفتم و انگار به اختیار خودم نبود که این جواب را به محمدرضا بدهم.
تا رسید به روز دوشنبه که شب جمعهاش شهید شد. دوشنبه تماس گرفت و دوباره خواسته اش را گفت و من هم دوباره همان جواب همیشگیام را گفتم که خودت را خالص کن. محمدرضا این بار جواب عجیبی داد و گفت: والله قسم، خالص شدم.
این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت و بهش گفتم: محمدرضا شهید می شوی! گفت: جان من؟... گفتم: بله، شهید می شوی. قسم خورد که خالص شدم و گفت: ذرهای ناخالصی در وجودم نیست. حالا که دعا کردی شهید بشوم، از خدا بخواه که «بی سر» برگردم!
وقتی این جمله را گفت؛ گفتم: خودت را لوس نکن! من نمی توانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمی کنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!
در این فاصله چهل روزه که محمدرضا رفت و من در حیاط را بستم و آمدم؛ وسط اتاق روی زمین نشستم و احساس کردم درونم شکست و خرد شد و نابود شدم و در وجود خودم شکستم. آن لجظه گریه نکردم در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و جواب سوالاتش را نمیتوانستم بدهم ولی فکر می کردم الان اگر گریه کنم، چون رابطه احساسی قوی داشتم، شاید اگر اشک من را میدید چه بسا زانوهایش شل می شد و نمی رفت. من خیلی به سختی جلوی گریهام را گرفتم تا فردا شرمنده نشوم پیش حضرت زینب(س).
من آن لحظه به این فکر می کردم که اگر جلوی رفتن محمدرضا را بگیرم، فردا می توانم جلوی حضرت امام حسین دست به سینه بگذارم و بگویم «السلام علیک یا اباعبدالله»؟ یا حتی ادعا کنم «انی سلم لمن سالمکم...»؟ آن لحظهای که امام حسین دارد محمدرضا را می برد، من با مهر مادرانه برای خودم نگهش دارم؟!
آیه قرآن داریم که می فرماید: «لکل امه اجل»... برای هر امتی یک اجل مشخصی هست. من مطمئن بودم که اگر محمدرضا را به هر بهانهای نگه میداشتم یا با تصادف از دنیا می رفت یا سکته می کرد و... در همان لحظه و تاریخ، محمدرضا میرفت و با توجه به این که من از بچگی می دانستم که عمر طولانی نمی کند و با شهادت می رود، به همین خاطر جلویش را نگرفتم.
آن روزِ خداحافظی آمدم درِ خانه و شروع کردم به خداحافظی. به بالکن رفتم و آب را پاشیدم و برای آخرین بار تا پیچ کوچه دیدمش اما بعدش آنقدر ضجه زدم و گریه کردم که نگو و نپرس. همسرم هم همان موقع با محمدرضا رفت به محل کار و من تنها بودم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...