گروه جهاد و مقاومت مشرق - این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانهای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بیوقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.
چندین روز مشرق را با قسمتهای مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده...
قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:
خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سالهاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت میکند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت پنجم این گفتگو، پیش روی شماست.
**: الگوی آقامحمدرضا برای ازدواج، چه کسانی بودند؟
مادر شهید: الگوی محمدرضا داییهایش بودند. محمدرضا پنج دایی دارد که دوتایشان در دفاع مقدس شهید شده اند. داییهای محمدرضا در سنین 19 و 20 و 22 سالگی ازدواج کرده اند و این مدام در ذهنش بود و می گفت که داییها چطور ازدواج کردهاند؟! ببینید چه خوب زندگی می کنند؟
ما هم وقتی این اصرار محمدرضا را دیدیم، راضی شدیم.
**: برادران شما در این سن و سال، وضع مالیشان خوب بود؟
مادر شهید: برادرانم طلبه و روحانی بودند و در قم درس می خواندند. پدرمان هم حمایتشان می کرد. استدلال محمدرضا هم همین بود و می گفت من را حمایت کنید.
**: البته طلاب، شهریه می گرفتند و با قناعت، زندگی می کردند.
مادر شهید: بله، اما پدرم هم خیلی به برادرانم کمک می کرد... ما هم می گشتیم تا دختر خوبی را برایشان پیدا کنیم.
**: شما در کمک مالی به آقا محمدرضا زیادهروی می کردید؟ با توجه به روحیات و خصوصیات شخصی ایشان، چرا زودتر از این ها مشغول کاری نشدند تا به آن استقلال مالی برسند.
مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت به سر کار برود اما بیشتر ساعات روزش را صرف درس می کرد. دانشگاه شهید مطهری از دانشگاههایی است که ساعتهای طولانی درس حضوری دارد و تکالیف زیادی هم به دانشجوها می دهد. گاهی از هفت صبح تا هشت شب سر کلاس بود برای همین وقت دیگری برایش نمی ماند که برود و مشغول کار بشود.
برخی از دوستانش بودند که با همدیگر از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودند و در دانشگاه دیگری درس میخواندند؛ انتخاب واحد هایشان طوری بود که در هفته سه روز در دانشگاه مشغول بودند اما محمدرضا در تمام ایام هفته در دانشگاه مشغول بود. یکی از دلایلش هم این بود که دنبال شغل نمی رفت. البته برخی کارها را دوست داشت.
دوست دامادمان در برقکشی ساختمان کار می کرد و محمدرضا می گفت دلم می خواهد بروم پیش ایشان و کمکش کنم. یا در نمایشگاه کتاب، به یکی از غرفههای کتاب رفته بود و ده روز کار کرد. این که بخواهد جایی از صبح تا شب به سر کار برود، اینطوری نبود.... تازه سال دوم دانشگاه بود و سنش آنقدر نبود که شغل دائمی داشته باشد.
**: پس پذیرفتند دلایل شما را مبنی بر این که باید صبر کند تا وضعیت کاریاش مشخص شود... شما در این حال و فضا کسی را در نظر داشتید؟
مادر شهید: من دو سه نفر را به محمدرضا معرفی کردم. حتی یکی از دوستان صمیمیاش آقا صادق به من می گفت: حاج خانم! شما یک بار به محمدرضا گفته بودید که دختر یکی از همکاران هستند که دانشجو معلم است و سال اول است که به دانشگاه فرهنگیان رفته. او را برای محمدرضا کاندیدا کرده اید. محمدرضا هم به شوخی و خنده آمده و این را برای ما تعریف کرد... (با خنده)
**: چرا شوخی و خنده؟
مادر شهید: مثلا برای دوستانش تعریف کرده بود که مادرم کسی را برای من زیر نظر دارد و همین که من چهار سال دانشگاهم تمام بشود، من شغل ندارم اما همسرم معلم است!...
یا وقتی که به خانه می آمد و به ما می گفت، من مسخره می کردم و جدی نمی گرفتم.
نکته مهم و اساسی که هست و من حتی وقتی که محمدرضا در سوریه بود از او پرسیدیم. از طرفی به دخترم پشت تلفن یا حضوری می گفت که «دعا کن من شهید بشوم.» به دخترم می گفت که برو بابا و مامان را راضی کن تا برای من زن بگیرند.
این دو تا ضد و نقیض بود و 180 درجه اختلاف داشت...
**: این حالت تجافی است که هم حواسش به دنیا باشد و هم به فکر آخرت باشد...
مادر شهید: یکبار نشستم باهاش صحبت کردم و گفتم: تو هم دنیا را می خواهی و هم آخرت را و جمع کردن این دو تا کنار همدیگر خیلی سخت است. این که ما برویم با یک دختر صحبت کنیم و همه کارها را نجام بدهیم اما تو پس فرا بروی سوریه و شهید بشوی! ما باید چه کار کنیم؟
حتی آخرین باری که از سوریه زنگ زد و به دخترم می گفت که بابا و مامان را راضی کن و دخترم گفته بود که بابا قول داده از سوریه که برگردی می رویم برایت خواستگاری. البته کسی را در نظر نداشتیم اما میخواستیم انگیزه داشته باشد برای برگشت. ما با دو تا گوشی با محمدرضا حرف میزدیم. من بهش گفتم محمدرضا تکلیف خودت را معلوم کن. تو یا آنجا در سوریه داری میجنگی یا این که مدام زن می خواهی. تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست.
گفت: مامان! من باید برای شما روایت بخوانم؟ مگر حضرت علی نمیگوید برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای و برای آخرتت هم طوری زندگی کن انگار که لحظهای دیگر، نیستی.
واقعا دید یک جوان بیست ساله که می خواهد اینطوی فکر کند، خیلی جالب است. الان که در اطرافم نگاه می کنم میبینم که جوان با این تفکرات حیلی کم پیدا می شود. در این سن بیست سالگی و در عصر مجازی که پر از بیاعتقادی است.
**: دو تا از برادران شما به شهادت رسیده اند... اتفاقا همان اول هم گفتم می خواهم به این برسم که آقا محمدرضا با این ویژگیها، محصول دو خاندان دهقان امیری و طوسی است. اگه ممکن است درباره اخویها هم کمی برایمان بگویید و این که ماجرا شهادتشان چطور بود؟ کمی هم درباره حاج آقا پدرتان برفرمایید و بعدش هم برویم سراغ روایتی از حاج آقا دهقان امیری تا ببینیم چنین فرزند متفاوت و شاخصی در چه بستر خانوادگی رشد کرده و بالنده شده است.
مادر شهید: پدر من در دوران پهلوی، نظامی و استوار شهربانی بود. سال 1352 پدرم از شهر خودمان یعنی دامغان به کردستان تبعید شد. گفته بودند ما تو را به جایی تبعید میکنیم که عرب نی بیندازد. یعنی جایی خشک و بیآب و علف با سختیهای فراوان. چون مبارزه می کرد و از آن آدم هایی بود که نوارهای حضرت امام را گوش می داد و کتابهایشان را می خواند. پای سخنرانیهای مراجع می رفت و... یک سال به تنهایی به کردستان و سنندج رفتند و استدلالشان هم این بود که من اول باید وضعیت را ببینم که جایی برای زندگی زن و بچههایم هست یا نه تا این که بعدا ببرمشان. ما 4 بچه بودیم و بردن ما برایشان سخت بود.
**: یعنی هنوز تعدادی از فرزندان خانواده شما به دنیا نیامده بودند...
مادر شهید: ما چهار بچه بودیم و برادرم محمدحسن هم آنجا به دنیا آمد. بعد از یک سال، به دایی و عمویمان پیغام داد که همسر و فرزندانم را بیاورید. اثاثیه زندگی را هم جمع کردیم و با کمک داییمان، از دامغان رفتیم به سنندج. من هم آنجا درس خواندم. ما شش سال در سنندج بودیم و تا کلاس پنجم ابتدایی آنجا درس خواندم.
آنجا یک روحانی به نام آقای نصرالله موحد بود که امام جماعت حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) در سنندج را به عهده داشت. فعال سیاسی بود و جلسات زیاد بصیرتی برگزار میکرد و من خودم با این که سن بالایی نداشتم و خواهرم که 2 سال بزرگتر است و آقا محمدعلی که اولین شهید خانواده است، همه سر کلاس درس آقای موحد می رفتیم. حسینیه حضرت ابوالفضل فقط برای شیعیان است. آن روزها برخی اهل تسنن افراطی عقیده داشتند که اگر 7 شیعه را بکشید، به بهشت میروید! و خانواده ما هم دقیقا هفت نفره بود!
**: آماده برای به بهشت فرستادن یکی از آن افراطیها...
مادر شهید: شبها با ترس و لرز میخوابیدیم. من بچه بودم و زیاد آن ترس را متوجه نمی شدم اما پدر و مادر و بچههای بزرگتر خیلی خوف داشتند. این در بحبوحه قبل از انقلاب بود و خورد به سال 56 و 57.
یادم هست شهریور سال 57 بود که پدرم ما را به تهران آورد و تحویل پدربزرگ مادریمان داد و خودش تنهایی به سنندج برگشت و تا عید سال بعد، آنجا بود.
**: در آن سالها چقدر به بازنشستگی حاج آقا مانده بود؟
مادر شهید: فکر می کنم با 22 سال سابقه بازنشسته شدند و سابقه کمی داشتند. حدود سال 59 یا 60 بود که بازنشسته شدند.
**: یعنی دو سال از پیروزی انقلاب گذشته بود...
مادر شهید: بله؛ دوران خیلی سختی را گذراند. آنقدر در آنجا نداری کشیدیم که حساب ندارد. حقوق پدرم کم بود. فقط مادرم بالای سر ما بود و پدرم خیلی وقتها در زندان بود. کردها زیرابش را می زدند که مثلا پدرم را در جلسات آقای موحد دیده اند یا این که به نماز جماعت رفته و...
**: پس آنجا هم تحت فشار بودید...
مادر شهید: خیلی وقتها در زندان بود. خصوصا در سال 56 که آقامصطفی فرزند بزرگ امام شهید شدند؛ سنندج خیلی به هم ریخت و خیلی از شیعهها را کشتند. حوالی تیرماه 57 بود که حسینیه حضرت ابوالفضل را آتش زدند! خیلی از شیعیان آنجا کشته شدند. سالهای آخر، ما امنیت جانی نداشتیم و به همین خاطر ما را به تهران آوردند.
**: می خواستند که تا حدودی خیالشان از شما راحت باشد.
مادر شهید: بله؛ آقامحمدعلی آن موقع سال اول یا دوم دبیرستان بود. ایشان پسر ارشد خانواده و جزو مبارزان انقلابی بود. محمدعلی همیشه در جلسات شرکت می کرد و در توزیع اعلامیههای حضرت امام و کتابهایشان فعالیت می کرد. کمکم گذشت و سال 59 بود که جذب دانشگاه افسری تهران شد و 4 سال دوران دانشگاهش را گذراند و دو سال هم در لشکر نیروی مخصوص بود و دوره چتربازی را تمام کرد. سال 63 بود که در یازدهم بهمن، شهید شد. در محور سردشت بانه به عنوان فرمانده و یکی از نیروهای شهید صیاد شیرازی حاضر شده بود که به شهادت رسید.
نیروی رسمی ارتش بود و شهید صیاد شیرازی علاقه زیادی به ایشان داشت و همیشه از او به نیکی یاد می کردند و حتی بعد از شهادتش چند باری به خانه ما آمدند.
وقتی آقامحمدعلی شهید شدند خیلی ها از دانشگاه افسری برای تشییعش آمدند. البته ما آن موقع در دامغان بودیم. ما اردیبهشت یا خرداد 59 به دامغان رفته بودیم.
جنگ که شروع شد، آقاجان من مدت طولانی در جبهه بود و فکر کنم حدود 5 و نیم سال سابقه جبهه داشت.
**: ایشان که بازنشسته بود به صورت بسیجی به جبهه می رفت؟
مادر شهید: بله؛ در یگان حبیب بن مظاهر خدمت می کرد. یگان پیرمردها بود...
**: سنشان در آن مقطع چقدر بود؟
مادر شهید: زیاد نبود. فکر کنم حوالی پنجاه سال داشتند. جالب این است که آقامحمدعلی به آقاجان همیشه می گفت شما نرو، من دارم به جای شما می روم. من نظامیام و جای شما را پر می کنم... محمدعلی آنقدر مردم کردستان را دوست داشت که همیشه می گفت مردم آنجا از نظر معیشتی و عقیدتی و فرهنگی و ... محرومند. با این حال حاجآقا کار خودش را میکرد و می رفت.
برادرم «محمدرضا» 12 سالش بود که برای اولین بار به جبهه رفت. آخرهای سال 63 و بعد از شهادت برادرمان محمدعلی بود. اصلا نمی شد نگهش داشت. سنی هم نداشت. ما سه مرد در خانه داشتیم که هر سه نفر به جبهه می رفتند. محمدرضا را آقاجان نمی گذاشتند برود. مثلا بیست روز می رفت و دوباره با واسطه حاج آقا مجبور به برگشت می شد. آقاجان می گفت سنش کم است. دوم آذر 66 در عملیات نصر 8 در ماووت عراق شهید شد. ولی آقا محمد علی در محور سردشت بانه در عملیات با کومله و دموکرات شهید شد. آن قدر علاقه داشت به کوهستان که همانجا هم جانش را تقدیم کرد.
**: آقا محمدعلی ازدواج کرده بود؟
مادر شهید: نامزد داشت و قرار بود عید نوروز عروسی کند. اتفاقا یکی از برادران خانمش، تیمسار محمدرضا فریدونیان، آن زمان در ارتش فرمانده لشکر بود. چند برادرزن داشت که همه نظامی بودند. راحت می توانستند او را از سردشت به تهران بیاورند ولی محمدعلی می گفت من نمی توانم و غیرتم اجازه نمی دهد در تهران زندگی کنم و بخواهم بجنگم. من باید پشت گلوله توپ باشم.
**: عقد هم کرده بودند؟
مادر شهید: صیغه محرمیت خوانده بودند و قرار بود عید، عقد و عروسی برگزار بشود. همه چیز تمام شده بود و انگشتر نشانه هم داده شده بود. صحبتها هم انجام شده بود. چهل روز قبل از عید شهید شد و دقیقا چهلمش قرار بود روز عروسیاش باشد.
**: همسرشان بعدا ازدواج کردند؟
مادر شهید: همسرشان تا 10 سال ازدواج نکردند. از اثرات روحی شهادت آقامحمدعلی راضی نبود با کسی ازدواج کند و می گفت من مردی مثل محمدعلی نمیتوانم پیدا کنم. پدر من رفت و خواهش کرد. بعد از آن خانواده ما خیلی اصرار کردند. حتی هدایایی که محمدعلی برایش برده بود را هم گفتند که جدا کنید تا بلکه دل بکند و بتواند ازدواج کند. 19 ساله بود و محمدعلی 22 ساله. تا 29 سالگی ازدواج نکرد و در سی سالگی بود که ازدواج کرد و به تبریز رفت. اسم پسر اولش را هم محمدعلی گذاشت.
**: پس همچنان با ایشان ارتباط دارید؟
مادر شهید: بله؛ فامیل ما بودند. مادرشان با پدر من دختر دایی و پسر عمه بودند...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...